#سیب_دندان_زده_پارت_42


می زند من را زمین..“

آفتاب نزده لباس پوشیدم و راهی خانه ی تنها مرهمم شدم .میدانستم خواب است و شاید هزار فحش به نافم ببندد ولی مرا پشت در نمیگذارد .

در حالی که اب بینی ام را بالا میکشیدم زنگ در را چندین و‌چند بار فشردم .

توی صبح شهریور ماه سردم بود .

میلرزیدم از این نامردی روزگار ...

از این نامروتی ...

در که باز شد داخل رفتم ...

پله ها را بالا نیامده پریای پریشان و نگران را جلوی رویم دیدم :یا خدا چیشده خورشید؟

بی حرف خودم را در آغوشش انداختم و اینبار بلندتر هق هق کردم .

بلندتر ضجه زدم،شکایت کردم .

گله کردم از مردی که در عالم مستی جانم را به تاراج برده و هزار و‌یک حرفی که لایق خودش بود‌ را به ناف من بسته.

پریا با همان حال زار من مرا به داخل برد و در را بست .جلویم نشست و این‌بار و‌محکم‌تر بغلم کرد .هق هق خودش را هم در تار پود شالم خفه میکرد .

مثل کاسه ی از وسط به دونیم شده زخمی بودیم و سعی در بهم‌چسبیدن .شکل ناهنجاری داشتیم ولی غیر قابل جدایی .

مرا شاهرخ شکست و پریا را شاهین .

من از شاهرخی گفتم‌که تمام دیشب را مرا شکست و‌شکست و‌خورد کرد، او از شاهینی گفت که همین دیشب دم در امده بود و‌تهدیدش میکرد .

چرا هر چه نر هست دور برمان زور میگویید؟چرا کسی مردانگی به خرج نمیدهد ؟ نر بودنشان را به رخ میکشند ؟ و عیبی ندارد من این دو برادر را لعنت کنم ؟

چشمه ی اشکم‌که خشکید، هق هقمان فروکش کرد .دستانش را روی صورتم کشید‌و‌پاک کرد اشک هایم را .

لبخندی به رویش زدم:

-تو رو نداشتم چیکار میکردم پریا.؟

-چم چاره.دختره ی دماغو پاشو‌دست و صورتت رو بشور .

خودش بلند شد ‌و به طرف اشپزخانه رفت و من لباس از تن کندم و اب به صورت ملتهبم زدم تا ارام شود دلم .

بیرون که امدم، گویا هیچ‌کداممان درست جلوی همین در گریه سر نداده بودیم .

پریا نطق غر زدنش باز شده بود:دختره ی خیره سر، سرِصبحی پاشده اومده اینجا ابغوره گرفته.

romangram.com | @romangram_com