#سیب_دندان_زده_پارت_40


نه منی به تاراج رفته ...نه منی تحمیل شده .

نه منی هوو دار میشود...نه منی شوهر میخواهد.

و نه شوهری که مرا میخواهد ..و این میان نه تنها تنم که غرورم هم به یغما رفت .

پر التماس صدایم کرد :بگو‌ چته؟ دق مرگ نکن من رو اینجا .

-هیچی نیس امیرقراره یه چیزایی بشه اون موقع بهت خبر میدم .

-چه غلطا .کار از کار بگذره و به من خبر بدی ؟ خبر دادنت به درد خودت میخوره. بگو ببینم ‌چته؟ خودت میدونی که همه جوره میخوامت ، مخلصتم ... رو چشام جاداری.

-میدونم، همیشه هم میدونم ی کوه پشتمه ولی الان وقتش نیس . برو استراحت کن خسته ای.

-باشه نگو ولی بیشتر از یکی دو‌هفته وقت نداری که بگی چیشده .

خنده ای کردم با همه ی زورم ...با همه ی توانم .

-باشه زور گو غذای بیرونم نخور .

-کاش بودی و یه چیزی میپختی ... از وقتی رفتی ته دلم خالی شده ،اجاقم خالی شده... خونم نبودتو داد میزنه .

-نمردم که امیر ،بهت سر میزنم ، بهم سر بزن .

”مَن طاقت یعقوب ندارم ، بِرسان هرم تَنَت را“

-میزنم حتما... شب خوش.

-شب خوش فعلا .

گوشی را که قطع کردم بغضم را کنار همان درخت تناور گردو‌ ول کردم .

”مَن ...

تمامم ،

پُر از این ؛

حالت بی حوصلگیست “

نور فانوس اطرافم را روشن‌کرده بود .

دلم همان سه سالی را میخواست که به دور از این باغ و ساکنینش راحت بودم.

با بلند شدن زنگ‌گوشی ام اشک هایم را با کف دست پاک کردم. و نگاهم را به اسکرین بزرگ صفحه دوختم .نا آشنا بود و رند .

romangram.com | @romangram_com