#شاخه_همخون_پارت_4

همیشه از غر‌غر و نق نق شنیدن متنفر بودم و تحملش برایم سخت بوده؛ اما عزیزجون با آن لباس گل گلی و موهای حنایی رنگ‌اش، تنها انسانی‌ست که غر‌غر‌هایش را با آغوش باز به جان می‌خرم و به هیچ جایم هم برنمی‌خورد.

- هنوز وقت هست عزیز‌جونم، چند دقیقه دیگه آماده می‌شم.

بعد از فوت پدرم و ازدواج مادرم، عزیزجون سرپرستیم را به‌عهده گرفت و برایم مادری کرد و البته عمو عباس هم برایم کم از یک پدر نذاشت. مادرم کم سن سال بود که عروس خانواده صفایی شد؛ ولی به‌قول عزیز:

«بخت با او یار نبود» و ده سال بعد از ازدواج بیوه شد. چهره‌ی مهربان پدرم را خوب به خاطر دارم، هنوز هم وقتی به باغچه کوچک کنار حیاط نگاه می‌کنم تصویر پدرم در حالی که درخت ارغوان را آب می‌دهد و زیر ل**ب شعر ارغوان می‌خواند، جلوی چشمم قرار می‌گیرد. عاشق این خانه و آن باغچه بود. خلاصه که مادرم به اصرارهای مادرش و ترسِ تنهایی به دوش کشیدنِ بارِ زندگی، با حاج احمد فرش فروش که هم اوضاع مالی خوبی داشت و چند سالی بود که زنش را از دست داده و بچه‌هایش هم به سر و سامان رسانده بود ازدواج کرد. سر عقد بچه‌های حاج احمد شرط کردند که برای ازدواج نباید بچه‌اش را با خودش ببرد؛ شاید می‌ترسیدند بشوم میراث خورِ پدرشان و مهرم به دلش بنشیند. مادرم خیلی این پا و آن پا کرد و ته دلش چندان راضی نبود؛ اما مادر بزرگ باز هم زیر پایش نشست، که الان جوانی و بر‌ و رو داری، دو روز دیگر کسی سراغت نمی‌آید و تو می‌مانی و یک دختر؛ نه پسری داری که مرد خانه‌ات شود نه شوهری که حامی و پشتیبانت باشد. تا کی می‌توانی سربارِ دیگران باشی. عزیز جان هم که اصرار‌های مادربزرگ را دید، ته دل مادرم را قرص کرد که به فکر زندگیش باشد و اگر دل به این ازدواج دارد، نیاز نیست خودش را پا سوز من کند.

و از آن پس من ماندم و عزیز جان و عمو عباس و زن عمو و بچه‌هایشان. در عالم بچگی زیاد هم از این وضعیت ناراضی نبودم؛ به هر حال در آن سن داشتن هم بازی‌هایم و خانه‌ی پدری، لذت بخش‌تر از غربت و تنهایی خانه‌ی حاج احمد بود؛ ولی الان نمی‌دانم این هم جز مرض‌های چند وقت اخیر محسوب می‌شود یا نه؛ اما مدام حس می‌کنم دلم یک آغوش مادرانه می‌خواهد و حمایت پدرانه که فقط و فقط متعلق به خودم باشد. ولی خب بقول هادی: "دنیا همیشه باب میل آدم پیش نمی‌رود" هادی، پسرِ کوچک عمو عباس است. سه چهار سالی از من و رعنا بزرگتر است و ما او را همه‌چیز‌دان صدا می‌کنیم. بر خلاف ظاهر ژیگول پیگول و شوخ طبعی و رفتارهای خل و چلانه‌اش که در نگاه اول کمی دلقک مآب به نظر می‌رسد اما به شدت اهل مطالعه است و برای خودش یک پا گوگلِ زنده است؛ از شیر مرغ تا جان آدمی‌زاده در مغز و لابلای اطلاعاتش می‌توان پیدا کرد .

***

اپیزود سوم : خو کردن به فاجعه از خود فاجعه خطرناک‌تر است.

شتاب زده و نفس زنان از طی کردن فاصله‌ی خانه تا سر خیابان دست برای تاکسی گذری بلند می‌کنم، این خونسردی‌های نابجا آخر کار به دستم می‌دهد.

romangram.com | @romangram_com