#شاخه_همخون_پارت_2
هرچه فکر کردم خب مثلا که چه؟ چه جذابیتی دارد این بدبختی دیگران که نقل محفل کردهای و چطور میشود که یک آدمهایی هستند که از بدبختی دیگران حس خوبی بهشان دست میدهد و فکر میکنند مثلا بگویند فلانی آنطور است و من اینطورم، ما دفتر امتیازدهیمان را باز میکنیم و جلوی حسنات او ضربدر میزنیم و مدال افتخارش را تقدیمش میکنیم. آنجا بود که فهمیدم تعداد آدمهای زرد بیشتر از این حرفهاست؛ ولی عجیبتر از آن من و زن عمو بودیم، که انگار مجبورمان کرده بودند برای تایید حرفهایش گاهی سر تکان دهیم و تمام تلاش خود را بهکار بگیریم که به رویمان نیاید، تمایلی به مزخرفات خاله زنکانهاش نداریم و میدانیم خودش بدتر از شهین نباشد بهتر از او نیست؛ اما چنان در این عمل قبیح، همراهیاشکردیم و گاهی با او همدست شدیم که انگار اختیارمان بیشتر به دست او بود تا خودمان؛ ولی در آخر که سمیه خانم گفت دلم خنک شد که شهین رویَش سیاه شد و بعد از آن زن عمو گفت دلم نمیآمد به رویَش بیاورم که کارش درست نیست؛ فهمیدم مقصرِ همهی این حرفها و رفتارهای پوچ و بیمحتوا، این دلِ بیخود است. نگاهم متاسف بود یا منزجر یا شاید هم هردو؛ ولی ترجیح دادم هرچه سریعتر از بهشت کوچکم بار و بندیل جمع کنم و فاصله بگیرم؛ که همچین بیراه هم نگفتهاند که بعضی آدمها هستند که اصلا دلت نمیخواهد با آنها بهشت هم بروی.
***
اپیزود دوم: بد نیست همیشه یک تکه عشق ناب و سخنان از دل برخاسته به عنوان مُسَکن در خانه داشته باشید.
خانهی ما از آن خانه دوریهای قدیمی در یک محله معمولی است. از همانهایی که یک حوض وسط حیاط قرار گرفته و دور تا دورش اتاق و چند خانواده در کنار هم زندگی میکنند. از همانهایی که از وقتی صفا و صمیمیت معنایَش عوض شد، اسمَش را گذاشتند کلنگی و از وقتی سفره انداختنهای توی ایوان و دور هم نشستنهای توی حیاط و هندوانه شکستنهای کنار حوض از مد افتاد و پارتیهای لاکچری با عناوین مختلف باب شد؛ بیشتر یادآور خانوادههای سنتیست و بعضاً کمبزاعت.
ولی برخلاف تصورات عموم خانوادهی ما هیچکدام از اینها نیست. ما یک خانواده متوسطیم که دلمان را به همین دلخوشیهای کوچک خوش کردهایم و سعی میکنیم اصالتمان را حفظ کنیم. من هنوز هم کلی بهشت کوچک دارم. مثل همین حوض گرد با فرشتههای قرمز و نارنجی؛ ماهی گلیهایی که هر روز وقتی خسته و کوفته از دانشگاه برمیگردم و پاهای له شدهام را در آب خنکش فرو میکنم؛ سخاوتمندانه به استقبالم میآیند و دور پاهایم جمع میشوند؛ هی قلقلکَت میدهند تا مورمورت شود و ته دلت غنج برود و بیدلیل بخندی.
تمثیل دیگرِ این فرشتهها را در دنیا خارج از آب هم دارم؛ رعنا، دخترِ عموعباس، از آنهایی است که یک دانهَاش برای هر زندگی لازم که نه بلکه ضروری است! از همان فرشتههایی که لباس آدم پوشیده و روی زمین زندگی میکند؛ همانهایی که وقتی از زمین و زمان مینالی انگار مخدر در کلامشان ریختهاند؛ همیشهی خدا یک لپ تاپ و به قول عمو عباس: "ماسماسک" در دست دارد و در حال تایپ کردن است. عاشق نوشتن رمان و داستانهای عاشقانه است و به گفتهی خودش "داستانهای عامه پسند" مینویسد. یکبار از در شوخی پرسیدم "عامه چه میپسندند؟ تو که سلیقه عام به دستت است". ریز خندید و گفت:
- از نظر من که عاشقانه.
و فکر کردم خوشبحالمان است که ملتمان چنین روحیهی لطیف و عاشق پسندی دارن؛ ولی هادی جفت پا وسط تفکراتم پرید و گفت:
romangram.com | @romangram_com