#شاخه_همخون_پارت_1


ساعت‌هاست که به صفحه‌ی سفید کاغذ خیره مانده‌ام و فکر می‌کنم این حسی که روزهاست مثل خوره به جانم افتاده و مدام می‌گوید: "چیزی بنویس"؛ چیست!؟

چیزی مثل یک درد عجیب که انگار تنها با نوشتن، تسکین می‌یابد و ضمیر ناخوداگاهم به هر دستاویزی چنگ می‌اندازد تا مرا به نوشتن وا دارد؛ نمی‌دانم این چه دردی‌ست که چنین چرکین و عفونی شده؛ دارد سرباز می‌کند؛ و به هر سو که می‌نگرم‌ درد است و درد؛ ولی چرا توان گفتن ندارم؟ گاهی به ستوه می‌آیم و توی دهان خودم می‌زنم که "بس کن چقدر می‌نالی؛ آخر توِ لای پرِ قو بزرگ شده از درد چه می‌دانی" و فکرم پرت می‌شود تا درد کشیده‌ترین موجودی که تاکنون دیده‌ام و باز فکر می‌کنم بدتر از او هم، کسی بوده؟ اصلا این درد از کجا آغاز شد و اولین انسانی که آن را تجربه کرد که بود. هی عقب می‌روم و عقب می‌روم از تمامی وقایع ناگوار و انسان‌های درد کشیده تاریخ گذر می‌کنم تا به آدم می‌رسم؛ و هی مغزم به خودش می‌پیچد که مثلا آدم درد‌َش چه بود که تسکینَش را در چیدن آن سیب دید و خطا کرد و از بهشت، با آن همه زیبایی گذشت.

حتما آدم، خیلی عاشق بوده است که برای یک لحظه شادی حوا، مرتکب چنین خطایی شد و از آن‌جا که به‌ نظرَم، این آدم‌های درد کشیده‌اند که خطا می‌کنند و آدم‌های سرخوش نهایتاً خیلی هنر کرده باشند تجربه؛ پس این درد عشق از کجا شروع شد؟ جا می‌خورم از نتیجه‌‌ی نهایی. مگر وقتی آدم عاشق شد، در بهشت نبود؟ یعنی در بهشت هم می‌شود درد را حس کرد؟ یعنی در بهشت هم درد وجود دارد!؟ قطعا من هرگز به بهشت نرفته‌ام و از اوضاع آن‌جا خبر ندارم؛ اما هادی می‌گوید: "بهشت همان جایی‌ست که بتوانی آن‌طور که شایسته‌ی توست زندگی کنی" و من هر روز فکر می‌کنم بهشت همین‌جاست، زیر درخت ارغوان، وقتی که سرِ ظهرها در خنکای سایه‌اش دراز می‌کشم و آرامش به دلم می‌ریزد. آری! بهشت آن‌جاست که هی گُر‌و‌گُر آرامش به دلت بریزد و شایستگی از این بالاتر هم مگر هست؟

اپیزود اول: تعداد آدم‌های پوچ و بی‌محتوا روبه افزایش است.

- ارغوان خانم کُنترات اون درخت رو قُرُق کردی؟ که صبح تا شب، شب تا صبح اون‌جا رویت می‌شی.

هووف! جدیدا دچار یک سری امراض فکری عجیب شده‌ام؛ مثلا یکی‌اش این‌که احساس می‌کنم دنیا پر شده از آدم‌های پوچ و بی‌محتوا که هرچه بالا و پایین و براندازشان می‌کنی فایده و علت وجود‌شان را نمی‌فهمی؛ مثل این فیلم‌های زرد و بی محتوا که فقط جهت پخش شدن یک صدایی در فضای خانه و شکستن سکوت، پخش می‌شوند و بعد در فکر فرو می‌روی و هیچ نمی‌فهمی و اصلا از اولش هم دلت نمی‌خواسته که بفهمی.

و البته، مثل همین پسر الاف و یه لا قبای سمیه خانم که انگار فقط جهتِ پاره کردن رشته‌ی افکار و خارج کردن آدم‌ها از حال خوبشان ساخته شده و مدام با شوخی‌های چیپ و بی‌مزه‌ا‌ش، بلاهتَش را به رخ می‌کشد و هی تاسف می‌خوری که آدم به این سن و سال، سرش با کجایش بازی می‌کند که در قرن حاضر با تیکه پرانی و بی‌مزه بازی، باید احساس جذاب بودن بهش دست بدهد. البته این دست آدم‌ها هم، وجودشان در زندگی واجب که نه؛ ولی لازم است؛ برای زمان‌هایی که خوشی زیر دلت زده و حالت خوب است؛ خودشان را وسط بیندازند و گند بزنند به حالت، تا خاطرنشان کنند همه‌ چیز آن‌قدرها هم که فکر می‌کنی قشنگ نیست. تعداد آدم‌هایی که جنبه‌های پوچ و بی‌محتوا دارند، می‌تواند خیلی بیشتر از "بعضی‌ها" باشد؛ زیرا دیروز که سمیه خانم، مادر سهراب، مستاجر اتاق ته حیاط، کنار زن عمو نشسته بود و سبزی پاک می‌کرد و با لذت و آب و تاب خاصی مدام از بدبختی‌های شهین خانم همسایه‌ی روبروی‌شان و عدم تواناییش در خانه داری، بی‌سر و پا بودن پسرش و بیکار شدن شوهرش تعریف می‌کرد و گاهی چنان با استهزا ادایش را در می‌آورد که گویی جگر‌ش حال می‌آمد که بدبخت‌تر از او هم کسی وجود دارد.


romangram.com | @romangram_com