#شاه_کلید__پارت_20
با این حرفش قهقهه ای زدم و گفتم:
ـ خب منم از اینکه هیچ ربطی نداشت دارم میخندم دیگه!
آرمینا هم گفت:
ـ خب حالا رو یخ بخندی! فردا چی بپوشم؟!
من ـ من چه بدونم اصلا کو تا فردا!
ارمینا ـ وا! چرا اینقدر ذوق منو کور میکنی تو!
من ـ اخه من درگیر خودمم! باشه ببین اون لباس آبیتو بپوش!
آرمینا ـ زهر مار! هزارتا لباس آبی دارم خب ابله!
من و مهرناز جفتمون خندمون گرفت! از اینکه ارمینا واسه دیدن ارسلان اینقدر ذوق شوق داشت منم ذوق زده شدم! درضمن سپهر هم فردا با ما میومد... اما باید بهش بی محلی کنم! آره همینه! رزیتا واقعا چقدر فسفور سوزوندی که به این نتیجه رسیدی؟! خب خیلی زیاد!
دوباره بحث لباس بین مهرناز و آرمینا بالا گرفت و من فقط نگاهم به اونا بود و فکرم پیش سپهر...
***
بعد از چند ساعت آرمینا و مهرنازم رفتن خونشون... کلی بهم گوشزد کردن که واسه فردا حسابی خوشگل کنم و به سپهر محل نذارم... داشتم میمردم! مخصوصا وقتی مامانش اینا هم که نیستن میتونم حسابی ضایع اش کنم بدون اینکه کسی جلومو بگیره!:mrgreen: جدیدا خیلی خبیث شدم!
از بس فکرم مشغول بود و هیجان داشتم واسه فردا بدون اینکه شام بخورم خوابیدم... البته قبلش موبایلم رو چک کردم که ببینم سپهر اس ام اسی داده واسه معذرت خواهی یا نه...اما هیچی... خالیه خالی!
دلم گرفت... شدیدا... دوباره همون بغض همیشگی راه گلومو بست... آب دهنم رو قورت دادم تا بغضم بره پایین اما نرفت... به جاش توی چشمام اشک جمع شد... دیگه مانعی نبود گذاشتم که اشکام ردی از خودشون روی گونه ام باقی بذارن... بذار بیان رزیتا... آرومت میکنن... وقتی اشکام از چشمام پایین اومدن قلبم تیر کشید... از نامردی سپهر حرصم گرفت... مگه همه چیز به بغل کردنه اخه الاغ!!!!؟!؟(رزیتا خونسردی خودتو حفظ کن!) یه پسر چقدر میتونه لوس باشه؟! و همینطور دیوونه! کله شق! اخمخ! اینبار اشکام با سرعت بیشتری پایین افتادن.... دیگه گریه ام تبدیل به هق هق شد که رفتم زیر پتو و سعی کردم خفه هق هق کنم که کسی نفهمه! یا به نوعی صدا خفه کن! واقعا صد آفرین به روحیه وجدانم که تو هرشرایطی منو میخندونه! با این فکر اشکام رو پاک کردم ویه لبخند تلخ زدم! بازم بغضم گرفت... اما اینبار اهمیتی ندادم چون تا حدی خالی شده بودم... از اینکه سپهر بهم بی محلی کنه ناراحت میشم.... چون وقتی منو به حرفای عاشقانه اش عادت داده نمیتونم به بی محلیاشم عادت کنم... اصلا ما باهم تفاهم نداریم!:-2-06-: (خاک بر سرت رزیتا! مگه بچه بازیه؟! بشین درستو بخون تو هنوز 14 سالته دهنت بو شیر میده دختر!!!)..... بالاخره با هر زحمتی بود بغضم رو از بین بردم و تصمیم گرفتم بخوابم.... ولی خوابم نمی برد..... به سقف نگاه کردم و به آینده نامعلوم..... نامعلوم؟! آره نامعلوم! چرا نامعلوم؟! همه چی معلومه رزیتا... سرنوشت تو با سپهره! تو به سپهر رسیدی! دیگه کجاش نامعلومه؟! همه چی مشخصه... تو و سپهر! رزیتا و سپهر خواجه وند! بله! مطمئن باش! مطمئن؟! آره خیالت تخت خواب! حالا هم بگیر بخواب!
ولی هنوزم دلم قرص نشد و بازم به آینده "نامعلوم" فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم.........
romangram.com | @romangram_com