#سرنوشت_لجباز
#سرنوشت_لجباز_پارت_38
استاد:گفتم برو بشین سر جاااات
سرمو مثل بچه ادم انداختم زمین و رفتم نشستم کنار رزا
کلاس زیر نگاه های پر حرص استاد تموم شد و منم تا اخر کلاس از خجالت اب شدم و رفتم تو زمین
همین که استاد از کلاس رفت بیرون همه بچه ها سرخ شدن
من:بچه ها جون من راحت باشین بخندین باو
این حرفو که زدم همشون مثل کپسول ترکیدن و قهقه زدن
من:نوچ نوچ
پاشدم و رزا رو که از خنده رو زمین پخش شده بود جمع کردم و رفتیم از بوفه دانشگاه یه چیزی بخرم کوفت کنم از گشنگی روده بزرگه روده کوچیکه رو خورد.
*سالی*
من:رزا ؟
رزا:بنال
من:بخف باو
تو راهرو دانشگاه داشتیم میجنگیدیم که با سقلمه رزا که کمرمو سوراخ کرد اون ور راهرو رو نگا کردم بله باز هم جناب مازیار راد با خرص بهش زل زدم که بهم چشمک زد
رزا:سالی کم این پسره رو اذیت کن خو عاشقه بابا
داشت با لحن مسخره حرف میزد
من:تو حرف نزنی نمیگن لالی
رزا:اوه بله
داشت میومد طرفم اه اه مگس چندش چشامو واسش چپ کردم و از کنارش رد شدم اصلا ادمم حسابش نکردم
رزا:خخ پسره سرخ شد
من:نگاش نکن پررو میشه
رزا:باشه
رسیدیم پارکینگ دانشگاه
من:ماشینتو اوردی
رزا:اره اوردم
romangram.com | @romangraam