#سرنوشت_لجباز
#سرنوشت_لجباز_پارت_37
شلوار کتون کاربنی رنگمو پوشیدم همراه با کت اسپرت همرنگش و پیراهن سفید درسته تو شرکت کار میکنم ولی زیاد رسمی لباس نمیپوشم خوشم نمیاد خب حالا نوبت کراواته اها خودشه یه کراوت به رنگ کاربنی خریده بودم که با همین کتم ست کنم اونم انداختم بعد هم موهامو یه شونه زدم لازم به ژل و این چیزا نبودحالت موهامو دوس داشتم یکی از ساعت هامو هم برداشتم و انداختم
رفتم اشپزخونه ولش شرکت یه چیزی میخورم از خونه بیرون اومدم به به امروز هوا عالیه یه نفس عمیق کشیدم و با صورت خندان سوار ماشینم شدم هنوز وقت نکردم ببرم بدم رنگش کنن وقتی خط روی ماشینو میبینم خندم میگیره والا اخه دختره دیوونس.از حیاط بیرون اومدم و پیش به سوی شرکت.
اه خفه شو دیگه من باید چند تا ساعت بشکونم خدا من از دست این ساعتا خسته شدم ولی اینا از دست من خسته نشدن.با غرغر از سرجام بلند شدم چشمم تو ایینه به خودم افتاد همیشه وقتی از خواب بیدار میشم شبیه مرده هام از خودم میترسم ووی موهامو نگا داغونن رفتم تو سرویس بهداشتی اتاقم زودی مسواک زدم الکی مثلا بچه خوبیم دست و صورتمم شستم وای ضعف کردم برم به چیزی بخورم ساعتو نگا کردم ععع ساعت شیشو نیمه که ولش باو خوردن از خوندن واجبتره والا فوق فوقش یه ساعت دیر تر میرسم کلاس بله دیگه من همچین ادم ریلکسیم.از اتاقم بیرون اومدم عع در اتاق ارسام بازه که پس زودتر از من بیدار شده و رفته شرکت از پله ها پایین اومدم و رفتم اشپزخونه
خب خاله امینه نیس قشنگ میتونم در یخچالو باز کنم و با خیال راحت دید بزنم اخه هر وقت در یخچالو باز میکردم و دید میزدم خاله امینه غر میزد که مگه سینما سه بعدیه دختر ببند در اون یخچالو خلاصه یخچالو باز کردم خب ببینم چیا هست اینجا درو که باز کردم از دیدن صحنه روبه روم اشک تو چشام.جمع شد وای خدا این درد از درد از دست دادن فرزندم سخت تره خخخ یخچال شبیه دشت لوته هیچی توش نیس خدا بگم چیکارت کنه ارسام وا سالی به اون چه ربطی داره؟
خب ربط داره مثلا اومده مراقبم باشه من الان از گشنگی بمیرم کی میخواد جواب پاپی جونمو بده اه با حرص در یخچالو کوبیدم و رفتم اتاقم من اگه شانس داشتم که الان مجرد نبودم ازدواج کرده بودم و الانم داشتم با مرد رویاهام صبحونه میخوردم
وا من چرا چرت و پرت میگم اوققق حالم از حرفای خودم بهم خورد والا.
رفتم سر کمد
اوممم چی بپوشم؟شلوار ابی رنگمو که کامل جذب بودو برداشتم به همراه تاب سیاه رنگمو برداشتم که کوتاه و از بالای نافم بود و وقتی میپوشیدمش باریکی کمرم تو چشم بود عاشف اندام خودمم یه جفت کفش اشپرت به رنگ قهوه ای سوخته هم پوشیدم رفتم جلوی ایینه موهامو شونه کردم واز پشت بافتمشون هی اشک تو چشام جمع شد مامانم همیشه موهامو میبافت الان باید خودمم ببافم زود از فاز غم دراومدم ومثل همیشه یه اریش ملایم و سرسری هم کردم که شبیه میت نباشم.اوه اوه ساعتو هفت شده ولش باو کلیدای خونه و ماشینو برداشتم و به سرعت از پله ها پایین اومدم.سوار ماشین شدم و د بدو که رفتیم.
اصلا نفهمیدم ماشینو کجا پارک کردم دیگه خیلی دیر کرده بودم ساعت از هفت گذشته بود خودشم از شانسم امروز با اقای فدریک درس داریم یه مرده پیره غرغرو که کله ادمو میخوره.وای از بس تو راه رو مارپیچی دویدم نفسم بند اومد وایسادمو دولا شدم و چند بار نفس عمیق کشیدم اووه
تقه ای به در زدم و داخل شدم دیدم عع استاد نیومده اخیش راحت شدم
رو به بچه کردمو و با صدای بلند سلام دادم
رزا:سالی ما هم داشتیم مییومدیم چرا اومدی
من:چرت و پرت نگو بابا این پیره غرغرو کجاس په ما نمردیم و یه روزیو دیدیم که جناب فدریک دیر بیان خوبه شانس اوردم اصلا حوصله کل کل کردن با اون بابا بزرگو نداشتم(البته همه اینارو انگلیسی میحرفیدم چون فقط رزا هس که ایرانیه)
وا اینا چشونه خل شدن؟
من:بچه ها مطمعنین که حالتون خوبه؟سرتون به جایی نخورده احیانا"
رزا داشت خودشو میکشت و هی ابروهاشو بالا مینداخت
من:رزا صبحونه چی خوردی دخترم؟
استاد:حالا همه اینا خوبن ولی کمی بعد فک نکنم حال تو یکی خوب باشه
اب دهنمو قورت دادم وای انگار سقف ریخت رو سرم برگشتم طرف استاد و با ترس بهش زل زدم
من:چیزه استاد من…چیزه
استاد:برو بشین سرجات
من:استاد
چنان دادی زد که چهار ستون بدنم لرزید
romangram.com | @romangraam