#سرنوشت_لجباز
#سرنوشت_لجباز_پارت_1
من. وای وای خسته شدم از حرفای تکراری مامان
مامان. حالا حرفای من تکراری شده پسره چشم سفید اره
من. نه مامان من نمیخوام با شقایق ازدواج کنم چرا انقدر هروز هرشب میگی
مامان.پسرم من خیرسلاصتو میخوام میخوام خوشبختشی
من.مامان من با شقایق خوشبخت نمیشم من از این دخترا بدم میاد
مامان.مگه چه ایرادی داره مادر
من.مامان صدتا ایراد داره نمیدونم کدومو بگم مامان من 30 سالمه بزارین خودم تصمیم بگیرم
مامان.30 باشه ولی تو هنوز برام ارسام5 ساله ای فهمیدی دیگه بامن جروبحث نکن امشب با ..
من.اخه
مامان .اخه ماخه نداره همین که گفتم امشب با بابات حرف میزنم زنگ بزنم قرارو بزاریم
من.پس بزارین اول این سفرم به امریکارو برم کاریه ضروریه بعدش چشم هرچی شما بگین
مامان خندید گفت: باشه
رفت به طرفه اتاقش منم خودمو انداختم رو مبل یه نفس کشیدم
چیکاکنم یعنی من باید با اون دختره افاده ای عجوزه ازدواج کنم
وجدان. نپس ازدواجم نکنی مامانت بزور مژشونت سرسفره عقد
من .تو چی میگی این وسط
وجدان.من همه چیه تورو میگم ایش من رفتم بای
من.بروبابا بای
بلندشدم سوعیچو برداشتم رفتم بیرون
*سالی*
هواپیما داشت میشست منم داشتم میگفتم به مسافرا(زیاد از پروازو این چیزا سردنمیارم خودتون تجسوم کنید)
نشست منم پیداده شدم رفتم تو سالن دیدم رزا داره با اون شلوارک کوتاش و تاپه بندیش داره میپره
این دختر دیوونس منو هم دیووونه کرده
romangram.com | @romangraam