#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_88
_آخه باربد....
_گفتم بسسسه...
اشکان که حسابی کلافه شده بود با پا ضربه ای محکم به خاک های روی زمین زد و ازمون فاصله گرفت....
پسره با داد و بیداد ادامه داد:به ریخت و قیافه ات میاد از اون مغرورایی....بچه ها ( به دختره که کنار وایساده بودن اشاره کرد) برام تعریف کردن چه جوری غرورتو له کرده...چیه نکنی باهاش اینجوری کردی که غروری ترک خورده ات رو درست کنی...
دیگ داشت بیشتر از کوپونش حرف میزد....رفتم سمتش...یکم نگاش کردم و گفتم: در حدی نیستی که بخوام باهات دهن به دهن بشم....اما اینو بدون من باهاش کاری نکردم....میخواستم باهاش کاری کنم همون شب ی بلایی سرش میاوردم اونموقع سرخری مثل توام نبود که بخواد اینجا واسه من گلوشو جر بده و ادعا کنه...تو که اینقدر نگرانشی چرا قدم به قدم باهش نبودی؟!
پسره حتی جیکشم در نمیاومدم...خواست دهنشو باز کنه که چیزی بگه اما اون پسره که هستی رو از بغلم بیرون کشیده بود حراصون اومد سمتمون و گفت: تورو اون خدایی که میپرستید تمومش کنید بعدم رو کرد به پسره و گفت: سامان جون پرهام بیخیال الان هستی مهمتره...
بعدم فریاد کشید: د لعنتی بهوش نمیاد باید برسونیمش بیمارستان....
پسره که فهمیدم اسمش سامانه روشو از من گرفت و گفت: برید سوارشید بریم....
ولی هیچکس از جاش تکون نخورد...وقتی دید کسی حرکتی نمیونه داد کشید:بجنبید دیگه..
انگار یهو همه از شوک خارج شدن و به خودشون اومدن...در کسری از ثانیه سوار ماشیناشون شدن و رفتن....
نمیدونم چرا اما دلم میخواست همراهشون برم بیمارستان...پریشون رفتم سمت علی و فریبا و گفتم:اتوبوسو راه بندازید بریم دنبالشون...
_فریبا:ولی آخه...
داد کشیدم:ولی بی ولی...
یکم صدامو اوردم پایین تر و گفتم: مگه مسیولیت این اکیپ با شما دونفر نیست؟!اونام جز همین اکیپن....
_علی:حق ب باربده....روشن کنین بریم....
همه سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم....
( پریناز )
بیرون رستوران منتظر سامان و هستی بودیم که دیدیم سامن از دور اومد....
_سامی:هستی کو؟!
_مهسا:تو رستورانه الان میاد...
_سامی:بچه ها اون چهارتا پسر کی بودن؟!
_مهسا:کدوما؟!
_سامی:همونا که جدید اومدن تو اکیپ....اونایی که تو و هستی وقتی وارد شدیم زل زده بودید بهشون...
_پریناز:آشنا بودن
romangram.com | @romangraam