#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_128

ا ا ا ا ا...راس میگه؟!اصلا حواسم نبود بگو ببینم کدوم گوری بودید هاااان؟!

_هستی:خیلی خرید بابا من فقط رفتم بابت کارای این چند روز ازش تشکر کنم..سه بار نجاتم داد هاا...بیشعوری بود ازش تشکر نمیکردم....

_مهسا:تو غلط کردی که فقط تشکر کردی....من تورو میشناسم...زود بگو ببینم دیگه چه غلطی کردین

هستی خندید و گفت:باشه بابا....مگه شما میزارید آدم چیزی رو نگه

هستی همه حرفایی رو که بینشون رد و بدل شده بود رو برامون گفت....همه از تعجب حتی نمیتونستیم حرف بزنیم

_هستی:اوووووی...کجایید؟!!

_پریناز:هستی..ینی جدی جدی این حرفارو باربد بهت زد؟؟!

_هستی:بلهههه

_طناز:عمررررااا...داره بلوف میزنه

_هستی:مگه من مثل تو بیشعورم

_مهسا:اون آدمی که من شناختم...امکان نداره اینجوری غرورشو نادیده بگیره...به هیچ وجهههه

_پریناز:همون

_ هستی: به درک میخوایید باور کنید...میخوایید نکنید..واسم مهم نیست

بعدم دوباره دراز کشید سرجاش و خیلی زود خوابش برد.....

ماهم وسایلمونو جمع کردیم و وقتی دیدیم کاری نداریم رفتیم تو رخت خواب و خوابیدیم

( هستی )

وقتی بیدار شدم دیدم همه خوابن.....هوووف مث خرس میمونن رفتم به سمت حمام و ی دوش مختصر گرفتم و لباس پوشیدم و موهامو اتو کشیدم....اییییی بابا من ی ساعته دارم به خودم ور میرم اینهمه سروصدا کردم اینا هنو بیدار نشدن....داد کشیدم:اههه بچه ها پاشید دیگه ظهر شده

_پریناز:اااااه بر خرمگس معرکه لعنت

مهسا:بشمااارررر.... برو بزا بخوابیم جون هستی

بالشت روی تختو بر داشتم کوبیدم تو سره پریناز یکی دیگه ام برداشتم زدم تو سر مهسا

_هستی:به من میگیید خرمگس بیشعورا.... پاشید ببینم اگه تا 2 مین دیگه بیدار نشید با اب میام سراغتوناااااا...گفنه باشم

پریناز:هوووف نخیر مثه اینکه نمیشه با وجود ایشون بخوابیم پاشید بچها

بعدم خودش بلند شد رفت تو دستشویی مهسا و طنازم بلند شدن

وقتی از بیدار بچه ها مطمین شدم رفتم پایین....تقریبا همه بیدار شده بودن ب جز سامی اینا


romangram.com | @romangraam