#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_112
_علی:اییی بابا یادم رفت سیب زمینی بیارم
یکی از دخترا با عشوه ای که داشت حالمو بهم میزد رو به باربد گفت: خوووب ایشون که نگفتن میخوان برامون آتیش درس کنن وگرن من خودم میاوردم
ایییی حالم بهم خورد
زیپ کیفمو باز کردم....وقتی واسه ناهار رفتیم نیم کیلو سیب زمینی خریدم گفتم بعدا بزاریم تو آتیش بخوریم...وقتی داشتیم میاومدیم برش داشتم چون مطمین بودم سامی آتیش روشن میکنه
پلاستیک سیب زمینی هارو از تو کیفم در اوردم نگاه همه بین منو و سیب زمینی ها در گردش بود
_سامی: ینی عاشششقتم که همیشه مجهزی
بعدم خندید ..بقیه هم خندیدن
پرهام که کنار آرمان نشسته بود گفت:بله این زلزله ی مارو دست کم نگیرید این عشقیه واسه خودش
نیشم باز شد
سامان دقیقا روبه روی من نشسته بود...بلند شدم پلاستیک سیب زمینی هارو گرفتم بالا تا بریزمشون تو آتیش که اول ی صدای داد سامی اومد: نه
و بعدم بلا فاصله توسط کسی عقب کشیده شدم....ی دست دور شونه هام حلقه بود که باعث شد ی لحظه مور مورم بشه و کلا همه چی یادم بره...برم گردوند به سمت خودش و دستاشو گذاشت رو بازوهام....حس میکردم...،جای دستاش رو بازوهام رو آهنگ داغ گزاشتن..یکم خم شد که راحت بتونه تو چشمام نگا کنه...
باربد بود.....
همه دورمون جمع شده بودن...هیچکس نمیتونست حرف بزنه..همه تو شوک بودن...
باربد زمزمه وار جوری که بابدبختی از روی حرکت لبش فهمیدم چی دوره میگه،گفت:حالت خوبه؟!چیزی که نشد؟؟
اومدم بگم نه که احساس سوزش تو دستم کردم..اخمامو جمع کردم و دستمو اوردم بالا که ببینم چی شده...تاریک بود و درست دید نداشتم..تازه داشتم ی چیزایی میدیدم که باربد دستمو به طرف خودش کشید و گفت:بده ببینم چیکا کردی با خودت
بعدم به دستم نگاه کرد و گفت:چیز خاصی نیست یکم قرمز شده...ولی حسابی شانس اوردی
سامان اومد جلو...منو کشید طرف خودش که باعث شد دستای باربد که رو بازوهام بود از دستم جدا بشه
سامی بغلم کرد...فک نمیکردم جلوی جمع اینکارو کنه...ولی بهتر الان به ی چنین آرامشی نیاز داشتم...حالا چه بهتره که اون کسی که این آرامشو بهم میده سامان باشه که منو حتی بهتر از خودم میشناسه....
آروم کنار گوشم گفت:چرا حواستو جمع نمیکنی دختر نزدیک بود جون مرگم کنی
تو چشماش نگا کردم....حسابی قرمز بود...رگای کنار پیشونیش زده بود بیرون...پوستشم یکم تیره به نظر میاومد..سرمو انداختم پایین و گفتم:ببخشید...نمیخواستم نگرانت کنم فقط..
دستشو گذاشت رو لبم و گفت:هیسسس....بیخیال بهش فک نکن...فدای سرت...تو خوب باشی همه چی حله
بچه ها که از سالم بودن من مطمین شدن برگشته بودن سر جاشون...سامی هم گفت:بیا بشین پیش خودم..دفعه ی دیگه از این شانسا نمیارم که یکی مثل باربد کنارت باشه و حواسش باشه
تازه یاد باربد افتادم....سرمو چرخوندم که ببینمش و ازش تشکر کنم..ولی نبود
رو به سامی گفتم:سامی من ی لحظه میرم زود برمیگردم
romangram.com | @romangraam