#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_110

_عاخه لباست خیلی کمه...اصلا مناسب این هوا نیست

_بیخیال دیگه اونقدرا هم بد نیست...حواسم به هوا نبود وگرن ی چیز درس حسابی میپوشیدم

_میخوایی سویی شرتمو بدم بهت؟!

با تعجب نگاش کردم...تعجب رو که توی چشمام دید گفت:اییی بابا شماها جرا اینقدر با ما بدین

_ما؟؟!

_عاره هر چهارتاتون

_با کیا؟!

_با ما چهارتا

_بدنیستیم!

_اهان بله بد نیستین ولی تو ویلا که بودیم نمیدونم چرا ولی توی چشمای هستی که نگاه کردم فهمیدم میخواد کله باربد رو بکنه

_واسه اینکه باربد خیلی تند رفته بود

_ولی اون فقط ی شوخی بود!

_عاره شوخی بود...ولی خیلی زیاده روی کرد

_حالا اون هیچی...خودت چی؟!

_من چی؟!

_توام الان دارم بهت میگم سویی شرتمو بدم بپوشی که سرما نخوری ولی ی جوری نگا میکنی که ی لحظه فک کردم حرف بدی زدم

_نه حرف بدی نزدی ولی غیر منتظره بود و توقع شنیدنشو نداشتم

_چرا؟!

_چی چرا؟!

_چرا توقع شنیدنشو نداشتی؟!

_چون فک نمیکردم اینجور آدمی باشید

_ اونوقت چه جور آدمی؟!

_چه میدونم..

_راستشو بگو


romangram.com | @romangraam