#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_8
فاطمه زبانش را درآورد که فرشته گفت:آتيش کن بزن دل جاده بينم.
مرتضي حرکت کرد و صداي ضبط ماشين را تا آخر بلند کرد.دخترها هم هر جا که مي رسيدند جيغ مي کشيد و سروصدا راه مي انداختند.بعد از ساعتي گشت زدن فاطمه را رساندند
و مرتضي، فرشته را که همسايه ديوار به ديوارشان بود را به خانه رساند.
****************************
فصل سوم
پالتوي مشکيش را روي مانتوي سبز يشميش پوشيد و گفت:مامان بريم
زهرا(مادر فرشته) روسري قهوه اي رنگش را مرتب کرد و گفت:آره بريم.الانه که صداي شاپور درمياد.
فرشته بوت هاي سياه رنگش را پوشيد و از حياط بيرون رفت.زهرا پشت سرش بيرون آمد.شاپور با اخم گفت:بابا کجايين شماها؟
زهرا گفت:خيلي خب.راه بيفت ديگه.
زهرا و فرشته سوار ماشين شدند و شاپور حرکت کرد.زهرا با حسرت گفت:جاي فرزانه خالي.
شاپور با لبخند گفت:دختر شوهر دادن راه دور همينه ديگه.
زهرا از آينه نگاهي به فرشته انداخت و گفت:تورو ديگه عمرا اگه خارج از بوشهر شوهر بدم.بايد وردلم خودم باشي.
فرشته خنديد و گفت:حالا کو شوهر شما حرص مي زني؟ فعلا که پيشتونم و دارم درس مي خونم.
شاپور با خنده گفت:هول ورش داشته مادرت.
زهرا چشم غره ايي به او رفت و گفت:يه گل فروشي واستا،چند شاخه گل بگير.
شاپور قبل از اينکه به مقصد برسند کنار گل فروشي ايستاد و و دسته گلي از نرگس و رز قرمز خريد و به دست فرشته داد.امروز ساسان براي باردار بودن آلما جشن کوچکي گرفته
بود و تقريبا همه ي فاميل نزديک و دوستان را دعوت کرده بود.به منزل ساسان که رسيدند.در باز بود شاپور اتومبيل را به داخل هدايت کرد.فرشته نگاهي به اطراف انداخت و يک لحظه از
فکري که در ذهنش جولان داد قلبش ضربان گرفت.ماشين کيان را مي شناخت.صورتش در آن سردي هوا داغ کرده بود.دستش را روي قلبش گذاشت.هر چه سعي کرد آرام باشد نشد.
زهرا متعجب نگاهش کرد و گفت:فرشته چرا پياده نميشي؟!
هميشه قبل از اينکه در مهماني هاي آلما شرکت کند از قبل با او هماهنگ مي کرد اگر کيان مي آمد يک جوري مي پيچاند که نيايد.اما اين بار به شوق بارداري آلما بدون آنکه به
او زنگ بزند که کيان است يا نه آماده شده بود که بيايد.از ماشين که پياده شد زهرا متوجه سرخي صورت فرشته شد.دستش را روي صورت او گذاشت و گفت:
-چرا اينقد داغي دختر؟
فرشته لبخندي صوري روي لب آورد و گفت:خوبم بابا.
خود را کنار کشيد و گفت:بياين بريم داخل.سرده!
زهرا زير چشمي نگاهي به او انداخت و به همراه شاپور و فرشته داخل سالن که تقريبا پر از افراد آشنا بود شدند.فرشته زير چشمي به همه جا نگاه کرد تا بلاخره کيان را در کنار نکيسا و
romangram.com | @romangram_com