#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_69
-با هم کنار ميان.
فرشته آرام دستش را از آن منبع گرما کنار کشيد و انگار کمي از اين نزديکي خجالت زده اس سرش را پايين انداخت و گفت:چند دقيقه ديگه کيکو ميارن...
کيان با آرامش و صدايي که پر از نوازش بود گفت:ميام.
فرشته سر تکان داد و داخل شد.اما قلبش تپش غيرعاديش را حفظ کرده بود و اين شوق دويده در رگ هايش دست بردار نبودند.چقدر با آن فرشته غد و يکدنه ي چند ماه پيش فرق کرده بود.انگار اين همان کيان چند ماه پيش و 2 سال قبل نبود.کمي توجه بدون درگيري و تنش حالش را عوض کرده بود جوري که آلما که از وقتي داخل شده بود نگاهش مي کرد دستش را گرفت و کنار گوشش گفت:چيه شنگول مي زني؟ اون بيرون اتفاقي افتاد؟
فرشته هيجانش را زير خونسريش پناه داد و گفت:قرار بود اتفاقي بيفته؟
آلما بازويش را فشرد و گفت:برو بچه من تو نشناسم که داغونم.مي دونم کيان بيرون بود.
فرشته حيرت زده نگاهش کرد که آلما لبخند زد و گفت:نگفتم خبري بوده.
فرشته از او فاصله گرفت و گفت:بابا فقط دنبال فاطي رفتم.
آلما سر تکون داد و گفت:حرص نخور جيگر، توضيحي نخواستم.
فرشته ابرويي بالا انداخت و گفت:نه بابا!
صداي موزيک تولدت مبارک که بلند شد نگاه ها به سمت فرزانه که کيک و با شمع هاي کوچک رنگارنگ روي آن خودنمايي مي کرد رفت و بهزادي که عسل کوچک را که با اشتياق براي شمع هاي روشن دست و پا مي زد.بقيه يک صدا شروع کردند به خواندن شعر تولد...فرزانه کيک را روي ميز پايه کوتاه روبروي کاناپه گذاشت.بهزاد کنارش نشست و با گفتن:عسل فوت کن!
دخترک با دست و پا زدن هايش کمي زور زد و فقط آب دهانش بيرون ريخت.فرزانه با ذوق خنديد و به همراه بهزاد شمع ها را فوت کردند.صداي کف زدن مرتبي باعث شد عسل با شوق بخندد.فرشته فورا به اتاقش رفت پلاک طلاي کوچکي که خريده بود در جعبه ي ساده و صورتي رنگ را برداشت و به جمع پيوست.با صدايي عروسکي که درآورد عسل را در آغوش کشيد و بوسيد و جعبه را به دست فرزانه داد.عسل را کمي دور خود چرخاند و به دست بهزاد داد.بهزاد با صداي بلندي گفت:پاشين قر بدين برا دخترم.
فرزانه خم شد عسل را بوسيد و او را از بغل بهزاد گرفت و به خاله اش داد.دست بهزاد را گرفت و گفت:بيا ما شروع کننده باشيم.
بهزاد با اشتياق لبخندي زد و با او به ميدان کوچک وسط هال رفت.بقيه هم به آنها پيوستند و آهنگ شاد هال همه را جنب و جوش انداخت.فرشته تکيه داده به ديوار به جمع نگاه مي کرد که بوي سيگار تندي اخم هايش را درهم کشيد.در خانواده اش کسي عادت سيگار کشيدن نداشت و اين بوي مزخرف هميشه آزارش مي داد.با اخم به سوي کسي که سيگار مي کشيد برگشت.با ديدن آرژين با اخم گفت:لطفا خاموش کنين، اينجا جاش نيست.
آرژين خاص نگاهش کرد و اين دختر ريزه ميزه در چشمش زيادي جذاب مي نمود.سيگارش را در ليوان شربتش خاموش کرد ليوان را روي ميز روبرويش گذاشت و گفت:نمي دونستم بدت مياد.
حس بدي داشت از مفرد شدن و شايد اين پسر زيادي زود صميمي مي شد.فرشته با اخم نازکش گفت:اينجا پارتي نيست يه مهموني کوچيک تولده، مي بينين کسي سيگاري نداره!
آرژين با زيرکي پرسيد:سيگار کشيدن من اذيتت مي کنه يا کلا خود سيگار؟
فرشته در دل پوزخندي زد و چه اعتماد به نفسي داشت اين پسر بور و جذاب کّرد! نگاهش را از چشمان بي پرواي آرژين گرفت و گفت:کلا سيگار اذيتم مي کنه.مهم ني کي باشه يا کجا باشه.
آرژين با اشتياق نگاهش کرد و لبخند زد.عجيب حس مي کرد اين دختر با همين اخم کمرنگ و ادب صحبت کردنش جذاب و دوست داشتني است.آرژين سر تکان داد و گفت:پس عذر مي خوام ذهنيتي در اين مورد نداشتم.
فرشته ريشه هاي شالش را در دست گرفت و گفت: بله متوجه شدم.مسئله ايي نيست.
آرژين با پرويي پرسيد:هميشه همينقد پوشيده هستي؟
حرصش گرفت از اين مفرد شدن هاي پياپي و فضولي بيجايش...ريشه هاي شالش را در دستش فشرد و گفت:مانعي داره؟
آرژين روبرويش ايستاد و گفت:زيبايي هات پنهان نميشه؟
فرشته معذب از اين سينه به سينه شدن ناخواسته گفت:من اينجوري دوس دارم.مشکليم با اين قضيه ندارم.
romangram.com | @romangram_com