#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_64

نکيسا روبرويشان نشست و گفت:حسود تويي ترشيده، حالام زنمو ول کن بياد يکم بغلش کنم دلم براش تنگ شده!

آلما چشم غره ايي به نکيسا رفت که کيان ريز خنديد و گفت:ميگم داداش از وقتي زن گرفتي اون روتو نشون ميديا...

آلما حرفش را ادامه داد و گفت:خيلي بي حيا شدي.

نکيسا خنديد و بلند شد دست آلما را گرفت و او را در بغلش نشاند و گفت:دلم مي خواد حرف حسابتون چيه؟

کيان دو دستش را روي ران پاهايشان کوباند و بلند شد و گفت:آقا اختيار دارشي، حرف حسابم نداريم، من ديگه برم که مامان تاکيد کرده ناهار خونه باشم.

نکيسا با پرويي گفت:اگه چيز خوشمزه ايه بگو ما هم تلپ شيم.

کيان دستش را بالا گرفت و گفت:مهمون نمي پذيريم برادر!

کيان به سوي در رفت و گفت:فک کنم ماهي باشه، ميلتون مي کشه پاشين.

اخم هاي آلما درهم رفت که نکيسا گفت:مرسي، آلما ماه هاي اول بارداريشه به ماهي حساسيت پيدا کرده.

کيان سر تکان داد و چند بار دستش را در هوا تکان داد و از در خارج شد.آلما روي تن نکيسا به او تکيه زد و گفت:چه خبر آقا؟

نکيسا سرش را در موهاي کوتاه شده ي آلما فرو کرد و گفت:سلامتي دلبر!

نفس عميقي کشيد و گفت:دلم براي موهاي بلندت تنگ شده!

آلما برگشت بوسه ايي روي چشم مردش گذاشت و گفت:خيلي ريزش داشت، از وقتي باردار شدم شديد مي ريخت.

نکيسا دستش را روي شکم آلما گذاشت و گفت:نيومده داره شيطوني مي کنه.

آلما با شيطنت خنديد و گفت:به باباش رفته.

نکيسا مظلوم نگاهش کرد و گفت:منو و شيطوني؟

آلما به قهقه خنديد و گفت:همين تويي بچه پرو کلي منو چزوندي، بچه اتم عين تو!

نکيسا عاشقانه محکم او را در آغوش کشيد و بوسه ايي طولاني مهمان لب هاي ملکه ي زيبايش کرد و گفت:مال من ميشي؟

آلما با دلنوازي ضربه ايي آرام به بيني اش زد و گفت:سر ظهر آقا، گشنه ات نيست؟

نکيسا پر عشق بوسه ايي روي گردن او گذاشت و گفت:از تو سير ميشم.

آلما خيره در نگاهش بيقرار مردش مهربانانه دستي به صورتش کشيد و گفت:من خيلي وقته هديه شدم به تو.

نکيسا عاشقانه بوسه ايي کوتاه و داغ روي لب هاي آلما گذاشت و اورا بغل کرد و بلند شد.آلما لبخند زد و گفت:مي تونم خودم بيام.

دستش را دور گردن نکيسا انداخت که نکيسا گفت:دلم بغلتو مي خواد، مهم ني که خودت مي توني بياي.

آلما پر ناز لبخند زد و سرش را روي شانه ي مردش گذاشت و تند و سريع بوسه ايي روي گردن نکيسا گذاشت که نکيسا با خنده گفت:من ديوونه هستما، بيشتر از اين ديوونه ام نکن ملکه!

آلما ريز ريز خنديد که نکيسا وارد اتاق شد و او را به آرامي روي تخت گذاشت و به سوي در رفت آن را قفل کرد که آلما متعجب گفت:چرا درو قفل مي کني؟!

romangram.com | @romangram_com