#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_59


بهروز خنديد و گفت:بزرگ شديا هنوز بهت بر مي خوره؟

فرشته از نوک پا تا صورت بهروز را نگاه کرد و گفت:تو يکي که پير شدي، حواست باشه دادا!

بهروز به بيني اش زد و گفت:بلا خانوم، بگو مي خواي چيکار کني کمکت کنم، چون مي خوام کارت زود تموم بشه بريم منو يکم تو شهر بگردون.

-آها پس به فکر خودتي پسر خاله؟

-بيا برو دختر، کارتو بگو.

-کاري ندارم، فقط اينکه هنوز ماهي قرمز نخريدم، قبل از اينکه سفره رو بندازم بايد بخرم، بريم؟

-من آماده ام، برو آماده شو دم در منتظرتم.

فرشته سر تکان داد و به اتاقش رفت.فورا لباس پوشيد و ته آرايشي کرد و از اتاق بيرون آمد.به آشپزخانه رفت و رو به مادرش که مشغول پختن ناهار بود گفت:مامان دارم با بهروز ميرم ماهي قرمز بخرم، چيزي لازم ندارين بگيرم؟

-چرا، يکم شيريني تازه بگيرين، مي خواستم باباتو بفرستم ديگه وقتي تو داري ميري پس با خودت بگير!

-باشه چشم، فعلا.

فرشته از همگي خداحافظي کرد، و از در بيرون رفت.بهروز سوار ماشين منتظرش بود.فرشته کنارش نشست و گفت:برو طرف بازار،بريم ماهي قرمز بگيريم.

-قبلش بيا بريم يکم کنار دريا، يه سال هست که نيومدم، ها؟

فرشته سر تکان داد و گفت:بريم، کلي وقت داريم.

بهروز ماشين را چرخاند و به سوي دريا رفت.در همان حال پرسيد:آلما چطوره؟

فرشته متعجب پرسيد:هنوز بهش فکر مي کني؟

بهروز بي اهميت گفت:نه، فقط کنجکاو بودم از زندگيش بدونم.

-خوبه، کنار نکيسا خوشبخته، تازه هم بچه دار ميشن.

بهروز اخم درهم کشيد و آرام گفت:خوبه، مبارک باش.

فرشته زير چشم نگاهش کرد و آه کشيد.بهروز 30 ساله هنوز مجرد بود.عشق در اين دنيا زيادي خطرناک بود.بهروز ماشين را کنار ساحل متوقف کرد و هر دو پياده شدند.بهروز دست هايش را در جيب شلوارش فرو کرد و با فرشته هم قدم شد.نسيم خنک بهاري صورتشان را نوازش مي کرد.

-دم عيد هواي اصفهان خيلي سرده، هواي اينجا محشره!

فرشته نگاهي به اطراف انداخت.تقريبا خلوت بود.به کمر بهروز زد و گفت:بيا بريم لب اين سکوها بشينيم.

-حيفه اين هوا و نشستن؟ بيا تا رافائل(يه رستوران کنار درياس) قدم بزنيم برگرديم.

فرشته سر تکان داد و با او همراه شد.بهروز با لبخند نگاهش کرد و گفت:درس و دانشگاه چطوره؟

فرشته شانه ايي بالا انداخت و گفت:مي گذره، دارم سعي مي کنم واحدهامو بيشتر بردارم تا زودتر تموم کنم.


romangram.com | @romangram_com