#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_57
-هنوز تا آخرشب مونده بيا يکم با ما چهارشنبه سوريتو در کن!
از خدا خواسته بود اين جوانک و لبخندش نشانه ي پذيرا شدن پيشنهاد شاپور بود و اصلا بدش نمي آمد باز هم با زيباي تخسش باشد.فرشته لبخند شادش را از بودن کيان مخفي کرد و با اجازه ايي گفت و داخل شد.شاپور دستش را پشت کمر کيان گذاشت و او را به داخل هدايت کرد.شاپور با لبخند گفت:منو و خانوم تنهاييم فرشته هم که بيشتر وقتا بيرونه!
کيان با زيرکي گفت:شما بايد به فکر روزي باشين که اونم عين فرزانه خانوم ازدواج کنه.
شاپور لحظه ايي ايستاد و به آتش کوچکي که در حياط روشن کرده بود نگاه کرد و گفت:دل کندن از اين دردونه سخته اما اونم بايد يه روز بره پي زندگي خودش.
به سوي کيان چرخيد و با خنده گفت:هي به خانوم گفتم بزار بيشتر بچه داشته باشيما...
کيان لبخند زد و فکر کرد خودش حتما دلش بچه هاي زيادي مي خواست.با آمدن فرشته و مادرش که سيني شربت به دست بود صداي زنگ باعث شد که شاپور فورا بگويد:حتما مرتضي و نامزدشه!
فرشته متعجب گفت:قرار بودن بيان؟!
کيان به سوي در رفت و گفت:من باز مي کنم.
در را باز کرد و مرتضي با لبخند به داخل سرک کشيد و گفت:صاحب خونه مهمون نمي خواي؟
شاپور با خنده گفت:بيا داخل پدر سوخته، حالا ديگه بايد تعارفت کنن؟
مرتضي و به دنبالش فاطمه داخل شدند که مرتضي دستي روي چشمش گذاشت و گفت:مخلص عمو شاپورم هستيم.
زهرا سيني را به دست فرشته داد و گفت:بگير برم دو تا ليوان شربت ديگه بريزم بيام.
فرشته سر تکان داد و از پله هاي ايوان پايين آمد و شربت ها را به بقيه تعارف کرد.کيان با عشق نگاهش کرد و ليواني برداشت و آهسته تشکر کرد.مرتضي دستي به کمر کيان زد و گفت:چرا دير برگشتين؟
فرشته با هيجان گفت:بزار من بگم.
کيان محترمانه دستي دراز کرد و گفت:بفرمايين.
فرشته لبخندي نمکين زد و گفت:داشتيم برمي گشتيم يه مردِ بيچاره تو خيابون داشت مي دويد رفتيم پيشش که چي شده تا بيچاره همسرش حامله اس، مي خواسته ببرش بيمارستان مي زنه ماشينش خراب ميشه.خلاصه اينکه برديمشون بيمارستان، موديم تا بچه اومد دنيا، واي دوقلو بودن، آقاهه دعوتمون کرده بريم خونه اش ديدن ني ني ها!
مرتضي ابرويي بالا انداخت و گفت:مفت مفت يه ناهار افتادين؟
کيان با تحقير نگاهش کرد و گفت:تو اين همه حرف تو فقط دعوت آخرشو شنيدي؟
مرتضي با خنده گفت:چي بهتر از غذا خوردن؟
فاطمه سقلمه ايي به پهلويش زد و چشم غره ايي براي مرتضي رفت.فرشته با صدا به آنها خنديد که شاپور گفت:بيکار نباشين، آتيش درست کردم، بياين بپرين روش!
مرتضي دست فاطمه را گرفت و گفت:ما شروع ميکنيم.
ليوان شربتش را يک نصف سر کشيد و به دست فرشته داد و گفت:يالا فاطي.
فاطي ليوان دستش را به فرشته داد و با لبخند به همراه فاطمه روي آتش پريد.کيان خنديد و گفت:نوبت منِ ديگه!
فرشته نگاهش کرد و گفت:تو م ليوانتو بده.
romangram.com | @romangram_com