#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_32

فاطمه فورا بلند شد و به بوفه ي دانشگاه رفت.از همان جا به مرتضي زنگ زد تا به دنبالشان بيايد.براي فرشته آب ميوه ايي خنک خريد و با عجله به سويش برگشت.فرشته آبميوه

را گرفت و يک نفس همه را سر کشيد.فاطمه دستش را گرفت و گفت:بيا بريم جلوي در.به مرتضي گفتم بياد دنبالمون.

فرشته با اخم گفت:چرا بهش گفتي؟ اصلا حوصله کنجکاوياشو ندارم.تو باهاش برو.من ميرم يکم کنار دريا قدم بزم.

فاطمه گفت:ديوونه ايي؟ بياد ببينه نيستي دمار از روزگارمون درمياره.

-خودت راضيش کن.خداحافظ

قبل از آنکه فرصت اعتراض به فاطمه دهد دستي برايش تکان داد و از دانشگاه بيرون رفت.اعصابش آنقدر بهم ريخته بود که شايد کمي قدم زدن و هواي کنار دريا آرامش مي کرد.

نگاهي به آسمان انداخت.آسمان دلگيرتر از هميشه پر سياهي ابرهاي پر باران بود.اين مسير همان مسير دوستت دارمي بود که کيان براي شرط بندي بي پروا نثارش کرده بود.بغض به

گلويش چنگ انداخت.قيمت تهمت مگر چند بود؟ کيانش، مردي که عاشقانه او را مي پرستيد حتي بعد از دو سالي که به بي اعتنايي و نديدن گذشته بود بي رحمانه انگ خيانت چسپانده

بود بدون آنکه توضيحي بخواهد.چقدر دلش سوخت از اين توضيح نخواستن کيان! پوزخندي روي لب نشست.چه رويي داشت که بعد از تمام اين دو سال و اين اواخر قصد خواستگاري داشت.

اگر مي مرد هم راضي نمي شد نه بعد از تمام اتهاماتي که بي گناه متهم شده بود.کيان برايش تمام شده بود.به دلش مرد دو سال پيش را قول داده نه اين مرد که نامردانه متهمش کرده

بود.آهي کشيد و پالتويش را بيشتر دور خود پيچاند.سوز سردي که مي آمد مچاله اش کرده بود.به جلو خيره شد که بازويش کشيده شد.با تعجب و خشم به سوي کسي که بازويش را کشيده

بود برگشت.با ديدن کيان اخم را مهمان صورت سفيد سرمازده اش کرد و گفت:

-به چه حقي به من دست زدي؟

کيان خونسرد پرسيد:داشتي کجا مي رفتي؟

فرشته با غضب گفت:اولا به خودم مربوطه، دوما شما حقي ندارين ازم سوالي بپرسين.

کيان اخم کرد و گفت:چقد با اون دختر شيطون دو سال پيش فرق کردي.

-به خودم مربوطه.

فرشته بي توجه به کيان به سوي جلو قدم برداشت اما ناگهان برگشت و چشمانش را ريز کرد و پرسيد:اتفاقي منو ديدي؟

کيان نيش خندي زد و گفت:گزارشت مي رسه.

فرشته دستش را مشت کرد و گفت:خوشحال ميشم آويزونم نباشي.

کيان با خشم غريد:احيانا مواظب حرف زدنت که هستي نه؟

فرشته پوزخندي تحويلش داد و گفت:چقد با کيان دو سال پيش فرق کردي، حداقل اون کيان خيلي بامحبت تر بود و البته دوست داشتني!

کيان لحظه ايي چشمانش را بست و گفت:بهم فرصت بده فرشته.

فرشته با بغض گفت:تو دادي؟ توضيح خواستي؟ گفتي دردت چيه که جواب مثبت بهم دادي اما فرداش با يکي ديگه پريدي؟ نه نپرسيدي بهم فرصت ندادي، حالا چرا بايد اينقد بخشنده باشم

که اين لطفو کنم در حالي که ديگه بهت علاقه ندارم؟

romangram.com | @romangram_com