#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_30

کيان با غضب مشت محکمي روي فرمان کوبيد و گفت:عمرا اگه بي خيالت بشم.يا من يا هيچ کس!

فرشته غريد:يايي وجود نداره.مردي برام.اوني که عاشقش بودم اوني که يه روز فک مي کردم مرد زندگيمه مرده! بزار من حاليت کنم تو زندگي من کياني وجود نداره.من

آزادم و قبلم بدون عشق

-عصبيم نکن فرشته!

فرشته با عصبانيت غريد:منه بي لياقتو چه به زندگي تو؟!

کيان از عصبانيت دستش را بلند کرد که فرشته از ترس به در اتومبيل چسبيد.کيان دستش را مشت کرد و گفت:

-فقط خفه شو فرشته تا يه کاري دستت ندادم که آخر شبي نتوني بري خونه!

فرشته ترسيد.براي اولين بار از اين مرد ترسيد و حس کرد چقدر از او متنفر است.با نفرت رويش را از او گرفت و به بيرون دوخت.نفس هاي عصبي کيان روي مخش بود اما جرات اعتراض نداشت.

در دل چندين بار خود را مواخذه کرد که به حرف آلما گوش داد و با کيان همراه شد.مردي که اين روزها بيشتر از هميشه وحشي شده بود.شيري که از بند آزاد شده بود آنقدر ترسناک بود

که اصلا دلش نمي خواست با دمش بازي کند.جلوي منزل فرشته که ايستاد با جديت گفت:

-تا آخر اين هفته منتظر باش ميايم خواستگاري!

فرشته با خشم نگاهش کرد و گفت:حق نداري بياي.اگه بياي جوابم منفيه بهتره خودتو سنگ رو يخ نکني!

کيان بازويش را گرفت و گفت:ميايم تو هم کاري رو مي کني که من ميگم.حوصله بچه بازيتو ندارم پس بهتره تا قبل از اينکه بيايم خواستگاري تصميمي بگيري که به نفع جفتمون باشه!

فرشته بازويش را کشيد و با خشم گفت:تو خواب ببيني!

از ماشين پياده شد که کيان با اعصابي که بهم ريخته بود گفت:فرشته به ولاي علي بخواي اذيت کني جوري حالتو مي گيرم حساب کار دستت بياد.

فرشته پوزخندي نثارش کرد و گفت:قبلا که مهربون بودي دوست داشتني به نظر مي رسيدي اما الان فقط مي تونم بگم ازت متنفرم.تا آخر عمرم هم نظرم منفيه.

کيان با تمام خوش خياليش گفت:خواهيم ديد!

پايش را روي گاز گذاشت و رفت.فرشته با اخم گفت:نوبت منه بتازونم.

کليد را از کيفش درآورد و در را باز کرد و داخل شد در حالي که امروز به اندازه ي همه ي عمرش عصبي بود.

************************

مثل هميشه نبود و اين را سبحان استاد جذاب دانشگاه هم تشخيص داده بود.نگاهش ميخ تابلو بود و چهره اش ناآرام! بلاخره سبحان طاقت نياورد و گفت:

-چيزي شده خانوم شکيبي؟

فرشته گنگ به سبحان نگاه کرد و گفت:نخير استاد!

سبحان ناراضي از جوابش به اجبار مجبور به تدريس بقيه دروس شد

کلاس که تمام شد سبحان بي توجه به دانشجوهاي ديگر گفت:خانم شکيبي شما بمون.

romangram.com | @romangram_com