#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_17
-برو آقا، خانوم جايي نمياد.
پيرمرد سري تکان داد و الله اکبري گفت و رفت.فرشته با خشم فرياد کشيد:وحشي، ولم کن!
کيان با چشماني به خون نشسته گفت:وحشي توئي که رم کردي، نشونت ميدم.
صداي مرتضي لبخند را به لبان فرشته و اخم را به پيشاني کيان بخشيد:چي رو نشونش ميدي ها؟!
مرتضي و فاطمه به سوي آنها آمدند. فاطمه سراسيمه خود را به فرشته رساند بي توجه به کيان، فرشته را به سوي خود کشيد و گفت:
-خوبي فرشته؟ ديدم از ماشين پريدي، چيزيت نشد؟
فرشته لبخندي به نگراني بهترين دوستش زد و گفت:خوبم، فقط دستم زخمي شده، اونم زياد مهم نيست!
مرتضي روبروي کيان ايستاد و گفت:حرف حسابت چيه؟ چيکاره ي فرشته ايي ها؟
کيان پوزخندي زد و بدن جواب به مرتضي گفت:فرشته سوار شو تا اون روي سگم بالا نيومده.
فرشته با اخم و دردي که قلبش از برخورد کيان مي کشيد گفت:باهات تا بهشتم نميام.
کيان خواست به سويش هجوم بياورد که مرتضي بازويش را گرفت و گفت:هو، چته؟
کيان با اخم نگاهش کرد و گفت:حرفم با فرشته اس تو اين وسط چيکارايي؟
بلاخره فاطمه بعد از سکوتي طولاني فرشته را رها کرد و روبروي کيان ايستاد و گفت:
-ايشون مرتضي اس، پسر همسايه فرشته و نامزد من، ماجرا حل شد؟
کيان لحظه ايي شوک زده به فرشته که غم زده و عصباني به او نگاه مي کرد نگريست.اما اين حس بي گناهي فرشته فقط لحظه اي دوام يافت. با يادآوري تمام خاطرات
دو سال پيش پوزخندي تلخ روي لب آورد و گفت:باور کردم.
فرشته با عصبانيت داد کشيد:لعنتي وقتي براي هيچي باورم نداري واسه چي مياي دنبالم؟ راحتم بزار پس، نمي خوام ببينمت چرا ول نمي کني؟مگه ازم متنفر نيستي؟
مگه دختر نفرت انگيزي نيستم برات؟ پس چرا هنوز موندي؟برو.
کيان با درد نگاهش کرد.هنوز هم او را مي خواست.حتي با تمام ديده هاي نفرت انگيزش، با تمام باورهاي ابلهانه اش! اما ديگر نمي توانست بماند.نه بعد از رانده شدن
از فرشته جلوي مرد ديگري که هنوز هم فکر مي کرد براي دست به سر کردنش او را نامزد دوستش معرفي کردند.بدون آنکه لحظه ايي ديگر صبر کند با تمام غرورش از
کنار آنها گذشت و به سوي ماشينش آمد.سوار شد و رفت.بهترين کار بود.فرشته با غم، رفتنش را نگاه کرد و با بغض و اشک هايي که با رفتن کيان سرازير شده بودند
رو به آن زوج جوان زيادي دوست داشتني گفت:ديدين؟ رفت؟ به همين راحتي! انگار وجود ندارم.انگار مُردم.ديدين گفتم ازم سير شده اينا بهونه اس....
خواست ادامه دهد که مرتضي با اخم گفت:مشکلش منم.
فاطمه و فرشته متعجب نگاهش کردند.فاطمه بازوي مرتضي را گرفت و گفت:چي ميگي؟!
romangram.com | @romangram_com