#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_10
...............
-قبوله، مهمونم کن يه ناهار خوشمزه، بعد بريم قايق سواري، يه عروسک گنده هم برام مي خري.
................
-همينه که هست.حالا قبوله برم جلو يا نه؟
....................
فرشته خنديد و گفت:عاشقتم به مولا....حالام اينقد ور ور نکن برم خونه کارتو راه مي ندازم.
..................
-باشه ديوونه.مواظب خودت باش.خداحافظ.
تماس که قطع شد با صداي بلندي خنديد.هميشه از کارهاي مرتضي متعجب بود.مرتضي، تنها مردي جواني که پدرش او را قبول داشت و هميشه در خانه شان رفت و آمد مي کرد.
فرشته و فرزانه هر جا که مي رفتند مي توانستند با او همراه شوند.مرد جوان همسايه که با ديدن يکباره ي فاطمه دم در خانه ي فرشته عاشقش شده بود و فرشته واسطه ي اين
ازدواج شد. اما آن دو همين که باهم دعوا مي کردند باز هم فرشته بود که آنها را آشتي مي دادند دقيقا مانند الان!ريه هايش را از هواي سرد زمستاني پر کرد.لبخند کمرنگي که
روي لب داشت را حفظ کرد و برگشت تا به سالن برگردد اما با ديدن کيان که دست به سينه نگاهش مي کرد جا خورد.به چشمان قهوه ايي روشنش که در نور کمرنگ عصر به عسلي
مي زد خيره شد که کيان با کنايه گفت:صميمي به نظر مي رسيدي؟
فرشته گنگ نگاهش کرد و گفت:بايد به شما در مورد چيزي توضيح بدم؟
از اين لحن غريبه و سرد بدش مي آمد.فرشته ي سرد بيشتر از همه چيز آزارش مي داد.انگار اصلا اين دخترک را نمي شناخت. فرشته سرش را پايين انداخت.نمي خواست باز هم دلش بلرزد براي اين چشماني که دو سال پيش زندگيش بود و هنوز هم قلبش را ديوانه وار به تپش مي انداخت. نفسش را به تندي بيرون داد و با قدم هاي بلند از کنار کيان گذشت که کيان
با اخم گفت:دوس پسرت بود؟
فرشته با اخم و تندي نگاهش کرد و گفت:نه لزومي داره توضيح بدم و نه دلم مي خواد.بهتره کاريم نداشته باشين.
کيان تيز نگاهش کرد که فرشته با اخم از کنارش گذشت.کيان با اخم پايش را محکم به ستوني که به آن تکيه داده بود کوباند و زير لب گفت:
-اسمش مرتضي اس؟ باشه دارم براتون!
وارد سالن که شد يکراست به سوي ماهان( همسر شقايق و دوست مشترک کيان و نکيسا) و نکيسا رفت.با صداي کف زدن نکيسا موزيک بلندي پخش شد.آنهايي که اهل رقص بودند
وسط آمدند اما کيان تخس و عصبي روي يکي از صندلي هاي سالن نشست و به بقيه خيره شد.اما اين خيرگي به روي فرشته بود که خانمانه و متين تر از آن دو سال پيش در
کنار بقيه ي دخترها ايستاده بود گاهي ريز مي خنديد و گاهي با شوق چيزي را تعريف مي کرد.حرص خورد از اين شانسي که داشت و دختري که روزي فکر مي کرد فقط و فقط
مال خودش است.اما حالا او را از دست داده بود نه براي کم بودن خودش براي خود فرشته که عشقش را ناديده گرفته بود خيانت کرده بود.دستي روي شانه اش نشست.سر بلند
کرد ماهان با خنده گفت:چيه؟ چرا رفتي تو لک؟ پاشو بابا يکم خوش بگذرون.
کيان بي حوصله گفت:امروز اصلا تو حسش نيستم.
romangram.com | @romangram_com