#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_121
.کنم
عطا متوجه لبخندم شد خودش هم منظور عمه را درک می کرد لبخنِد
.... پهنی بر لبهایش بود . بالاخره پسر مجرد این جمع بود و خوش بر و رو
عمه هنوز مشغول بر شمردن هنر های دخترش بود که به آشپرخانه
رفتم...مادر با صورتی گل انداخته از گرمای هوا در آن یک وجب آشپزخانه
! مشغول کشیدن پلو در دیس بود ، چقدر خوش رنگ و بو
بشقابها و لیوانها و قاشق و چنگال را در سینی بزرگی گذاشتم و به اتاق
ِر دختر
ِر هن
برگشتم...ماشالله به عمه خانم هنوز هم در حال گرم کردن بازا
!! کدبانویش بود
عطا با دیدنم برخاست و سینی را از دستم گرفت .چون نگاه عمه به
رویمان بود لبخندی تمام و کمال تحویل عطا دادم که باعث کور شدن نطق
عمه شد و خنک شدن دل خودم شد. مادرم داشت عرق می ریخت و می
سوخت در آن گرما عمه خانم دقیقا روبه روی کولر نشسته بود و دخترش
را حلوا حلوا می کرد...آخر عطا دیگر تور کردن داشت؟ تحفه بود ؟
الهام خانم با آن همه محسنات هم نشسته بود و عطا را تماشا می
!کرد...همین که عطا مشغول شد او نیز بلند شد برای کمک کردن
romangram.com | @romangram_com