#ساده_نیست_پارت_2


نالیدم: تنها برم آخه؟ اون هم وسط اون همه خلافکار؟ اون هم به عنوان یکی از آدم های خودشون؟ جا و مکان هم که بهم نمی دین. واقعا دستتون درد نکنه!

لبخندی روی لب هاش نشست و آروم گفت: من بهت اعتماد کامل دارم، خودت هم باید اعتماد کنی، به خدا توکل کن.

چنگی به موهام زدم و از جام بلند شدم. بعد از اینکه احترام گذاشتم با چشمی از اتاق خارج شدم.

مثل اینکه راه دیگه ای نمی مونه! باید برم مشهد و وسط یه مشت خلافکار جزوی از آدم هاشون بشم. خدا خودش رحم کنه. تا حالا همچین ماموریتی به پستم نخورده بود.

با خستگی و آشفتگی ذهنی وارد خونه شدم. خودم رو روی مبل پیدا کردم و به دو روز آینده که قرار بود سفری متفاوت داشته باشم فکر کردم. سفر ساده ای نیست!

***

"دو روز بعد"

از هواپیما پیاده شدم و به جمعیتی خیره شدم که با ذوق و شوق برای هم دست تکون می دادن.

بعد هم بغل و بوس و یه کوله بار دلتنگی. منم که قربون خودم برم تنهای تنهام. یه مامور اطلاعاتی که کسی هم منتظرش نیست.

خب موفق باشی آقا کارن!

***

در اتاق هتل رو باز کردم و بی توجه به اجزا و دکوراسیون اتاق روی تخت ولو شدم و خودم رو به دست خواب سپردم.

(آوا)

با صدای در با سرعت از تخت پایین پریدم و به سمت بابا پرواز کردم.

- سلام بابایی، خسته نباشی!

بعد هم خودم رو پرت کردم بغلش که صدای خنده اش بلند شد.

- مثلا بیست و دو سالته دختر! خجالت بکش این کارها چیه؟

مامان هم با خنده به جمعمون پیوست و گفت: می دونی که هر چقدر هم بزرگ بشه واسه ما همون دختر بچه شیطونه!

بابا بله ی کشداری گفت، اما بعد یهو جدی شد و گفت: یه چیزی باید بگم.

romangram.com | @romangram_com