#روژان،_قربانی_یک_رسم_پارت_79
در اتاق باز . دختر رو به پنجره رو زمین افتاده و عزیز کنارش نشسته و یه بالش زیر سرش گذشته . قبل از اینکه به اونا برسم دایه دستشو دراز میکنه و لیوان و از دستم میگیره . قدم های اومده رو میرم عقب و دم در وایمیستم . بیچاره دخترک . .. بیچاره
پرده اتاق افتاده و نصفش آویزونه ، یه عالمه وسایل و لباس رو زمین اتاق پخش . نفسمو فوت میکنم و می یام بیرون و دوباره میرم تو پذیرایی . خودمم یه لیوان اب احتیاج دارم . لیوان آب و سر کشیدم که صداش اومد .
گریه میکرد ، با صدای زیاد و بلند گریه میکرد .. دخترک بیچاره .
روژان
عادت .... ما آدم ها عادت می کنیم ، به همه ی شرایط زندگی عادت میکنیم .
عادت میکنیم که بخوریم ، بخوابیم ، حرف بزنیم .... عادت میکنیم که زنده بمونیم نه اینکه زندگی کنیم .
ما هممون مثل همیم ، درد من دختر بودنم بود ، درد من زندگی کردن تنهایم بود ، درد من نبود کسی بود که بهش تکیه کنم ، درد من انگار که بی درمان بود .
صبح ها بیدار میشدم و هول هولکی از خونه میزدم بیرون مبادا که اون از من زودتر بیدار شده باشه و بهش برخود کنم ، کار تو بیمارستان خوب بود .
با بچه ها خوب بود ، خوبه وقتی بدونی حضورت واسه کسی مهمه و می تونی مثمر ثمر باشی . خوبه وقتی می بینی می تونی کار مثبتی بکنی که بعد از انجامش لبخند بزنی .
سعی میکردم زیاد دوروبر دایه و اون نباشم .
سعی که چه عرض کنم ، خودمو حل کرده بودم تو کار و درس ، که چیزی ازم نمونده بود .
درست آزاد بودم ولی می ترسیدم ، اونقدر که حتی یه مردی از کنارم رد می شد چهارستون بدنم میلرزید ، می ترسیدم از اینکه حرف نامربوطی به میرحسین بزنند و دلخوشی هامو ازم بگیرن .
مرد بختیاری بود و غیرتش . اونم رو کی ؟ منی که خون بس بودم و همه منتظر یه اشاره .
میگذشتم ، از همه ، از همه جا ، زندگیم خلاصه شده بود ، خلاصه که چه عرض کنم ....
بعضی وقت ها میرفتیم خونه ی گلسا ولی زیاد نمی موندم می ترسیدم دیر برسم خونه و با اون روبرو بشم .
romangram.com | @romangram_com