#روژان،_قربانی_یک_رسم_پارت_64

در و می بندم و میرم داخل ، هنوز بچه ها نیومدن .

احساس خوبیه که الان خونه ی خودمم مثل قدیما ، ولی دیگه چیزی مثل قدیما نیست همه چیز عوض شده .

کیفمو میزارم رو میز و میرم تو اتاقم و رو تخت دراز می کشم .





با لباس ، چه اهمیتی داشت که حساسیت به خرج بدم ، من که دیگه اینجا نم یام .

چشمامو می بندم و واسه یه لحظه تصویر آقابک می یاد جلوی چشمم ، هیچ وقت نمی بخشمش .

زیر لب زمزمه می کنم ،

- هیچ وقت نمی بخشمشون ، هیچ وقت .

منتظر بچه نمی مونم و وسایلمو جمع و جور میکنم . کمد لباسا که خالی شد میرم سر وقت کشوهایی که هر چی دمه دستم می یومد میریختم توشون .

بدون اینکه نگاهشون کنم همه رو میریزم تو چند تا کیسه و دراشون و می بندم و میزارم دمه در .

میرم سر وقت کتابخونه ولی نمی دونم کتاب ها رو چه جوری ببرم . به مریم زنگ میزنم تا سر راه چند تا جعبه بگین و بیارن .

بیخیال کتابا میشم و میرم سمت کشوی میز تلوزیون .

یکم خرت و پرت توش داشت که ریختم تو کسیه تا بعدا مرتب کنم و اگه چیزی بدرد بخور نبود بریزم دور . چون الان اصلا تو حس و حال کار کردن نبودم . درسته که الان خونه خودم بودم ولی یاد عصری که دوباره باید برگردم به خونه که اون اونجا بود ،می یوفتم اشک تو چشمام جمع میشه .

یه ساعتی میشد که اومده بودم خونه و همینجوری داشتم خورده ریز هامو جمع میکردم . خونه رو مبله اجاره کرده بودم وگرنه نمی دونستم الان با این همه وسایل باید چی کار کنم .


romangram.com | @romangram_com