#روژان،_قربانی_یک_رسم_پارت_31
همین که در و باز می کنم دایه رو می بینم که از رو کاناپه بلند مشه ، بنده ی خدا تا این موقع منتظر من بوده کاش زودتر می یومدم .
- سلام دایه
- سلام آقا
- خوبی ؟ رسیدن بخیر
- شکر خدا نفسی می یاد و میره . شام خوردید ؟
با اینکه با بهار چیزی خورده بودم ولی از دست پخت دایه نمیشه گذشت .
- نه دایه
- پس برید دستاتونو بشورید تا من غذا رو آماده کنم
میرم تو اتاقم و لباسامو عوض میکنم . یه آبی به صورتم میزنم و میرم تو آشپزخونه . دایه میز و چیده و داره چای می ریزه ، اخلاق دایه رو میدونم وقتی می خواد حرفی بزنه حتما باید چای بخوره .
یه صندلی میکشم بیرون و می شینم دایه هم می یاد روبروم میشینه .
- راحت اومدید ؟
- آره پسرم . دیگه رفت و آمد با هواپیما اینقدر راحت شده که انگار از همین بغل اومدیم
- خوبه . از بقیه چه خبر ؟ سلامتا
- خداروشکر همه خوبن ، همگی سلام رسوندن
- چی شد دیرتر اومدید ؟
romangram.com | @romangram_com