#رز_سیاه_پارت_50
- پدر من شغلش ریسک بالایی داشت و این قانون کاره هر کس که قدرتش بیشتره مصلما دشمن بیشتری هم داره، ما مدت ها بود به طرز مشکوکی تهدید میشدیم.
نوید- از چه طریقی میشه واضح تر توضیح بدی؟!
حالا وقت انجام نمایش بود..
چشم هامو بستم..
- من نمیتونم...
حامد- ببین من درکت میکنم مرور این خاطرات برات سخته اما باید به من ثابت کنی که حسابت از اون سه نفر جداست، متوجه منظورم میشی؟
- آ اره من متوجه منظورت هستم اما خب..
مکث کوتاهی کردم..
- راستش حدود ۳بار برامون گل فرستاد نکته عجیبش این بود که اون گل ها رز سیاه بودن..
نوید- رز سیاه!
- اره رز سیاه...
حامد- خب ادامه بده
- بعد از مرگ خانوادم من دیگه کسی رو توی استابول نداشتم ،اون موقعه وضعیت روحیم افتضاح بود.
همراه دایی که اولین بار بود که میدیدمش به ایران رفتم .
حامد- اولین بار!
- اره اولین بار ،خانواده مادرم راضی به ازدواجش با پدرم نبودن ،مادرم بین خانوادش و پدرم ،پدرم رو انتخاب کرده و برای همین هم از ایران مهاجرت کرده بود.....
اوه مامان جونم معذرت میخوام من مجبورم این دروغارو سرهم کنم،فقط بخاطر شما،لطفا درکم کن.
خودمم نمیدونستم این همه دروغو از کجا سر هم میکنم!
رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۵۴]
[فوروارد از کانال صلیب عشق]
#پارت90
نوید- ینی مادرت بخاطر پدرت از خانوادش گذشته؟
- اره
- تو گفتی اون شخص ناشناس براتون رز سیاه میفرستاده ؟
- اره
حامد در چهره دختر دقیق شد غمی بزرگ در چشمان این دختر بود .رز متوجه نگاه خیره حامد به خود شد چشم از نوید گرفت و به اونگاه کرد،برای خالی نبودن از احساس لبخند زد و در جواب هم حامد به او لبخند زد.
حامد- باشه تا اینجا تمام حرفات قبول، حالا بگو ببینم زمانی که توی ایران بودی چه اتفاقی افتاد؟
نوید- نه حامد بهتر نیست بپرسیم چطور به گروه ما راه پیدا کرده؟!!
- من به سوال هر دوی شما جواب میدم، اول اینکه من نمیدونستم که سارا و نوشین چه گذشته ایی داشتن.
اونا به من گفتن که آرمان و سارا از بچگی اسمشون روی هم بوده و طی یه تصادف سارا به مدت دوسال توی کما رفته ،وقتیم که بهوش میاد آرمان با دختر خالش ینی
حامد- محیا مدرس.
- درسته محیا.
نوید- خب ادامش؟
- همین موقعه هاست که سر و کله تو پیدا میشه و به نوشین قول ازدواج میدی. و یه نامه به سارا میدی که به نوشین برسونه. همون نامه باعث اشکار شدن رابطه آرمان و سارا میشه و بطور کاملا اتفاقی محیا از پله ها وقتی دنبال سارا میرفته پرت میشه پایین.
حامد- عجب حقه بازای هستن بازی خوبی راه انداختن فکر همه جاشو کردن!
نوید خندید و رو به رز گفت
- ببین نوشین فارغ التحصیل دانشکده افسری بود و توی اداره اگاهی بود ،این اتفاقات درست ۵ سال پیش اتفاق افتاد. اون زمان من تازه عضو گروه رز سیاه شده بودم. میدونی که کار ما چیه؟
- بله میدونم ،افراد داوطلب رو برای کمک به کشور ها اموزش میدین،ینی اموزش رزمی و نظامی....
- افرین پس اطلاعات دقیقی داری.
لبخند زدم...
- خب بقیش چه اتفاقی افتاد؟
- کشور ایران درخواست نیرو کرد،در اصل شخص درخواست کننده ارمان ریاحی ینی همسر فعلی سارا بود.
با تعجب به حامد نگاه کردم.لبخند زد
- گوش بده دختر خوب تازه ابتدای داستانه.
دوباره به نوید نگاه کردم اما ذره ایی از تعجبم کم نشده بود.
romangram.com | @romangram_com