#رز_سیاه_پارت_45




نگاه ترسناکی بهم انداخت و از پشت میز بلند شد تا لحظه اخر با چشم دنبالش کردم.



رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۵۳]

[فوروارد از کانال صلیب عشق]

#پارت82



نوشین





از سلول خارج شدم و به سمت تونل ها رفتم ،انگار همه چیز دوباره برام زنده شده بود،وارد تونل شماره۸ شدم .



تاریک بود و ساکت، دقیقا چیزی که من الان بهش نیاز داشتم،سکوت مطلق!



به دیوار تکیه زدم و اروم روی زمین نشستم،همزمان قطرات اشکم راه خودشون رو پیدا کردن.



چقدر احمق و ساده بودم .

شغلم، عتبارم، اعتماد خانوادم همه چیزم رو بخاطر یه اشتباه ساده از دست دادم.





من یه افسر پلیس بودم ، همه چیز خوب بود.





روز هام با سر کار رفتن و شب هام به استراحت و گاهی اوقات هم برای خوردن شام همراه سارا و نازگل میگذشت.





- مامان من دارم میرم.



جلوی اینه ایستادم و مشغول مرتب کردن چادرم شدم.





- اع تو که هنوز صبحانتو کامل نخوردی!



- خوردم مامان جونم سیر سیر شدم نگران نباش حسابی دیرم شده باید برم.





- باشه برو خدا به همرات مادر مواظب خودت باش .





- چشم.



باعجله به هرکسی که روبروم می اومد صبح بخیر میگفتم و رد میشدم.





نگاهی به ساعت مچیم انداختم.





۸:۵۰





امروز رکورد شکسته بودم ،ارمان حتما کلی غر میزد.



حق داشت این بار زیاده روی کرده بودم .با اون همه تاکیدش برای حضور به موقم بازم دیر کرده بودم.



رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۵۳]

[فوروارد از کانال صلیب عشق]

#پارت83





دستم رو روی دستگیره اتاق کنفرانس گذاشتم و وارد شدم.





نگاهم به ارمان افتاد که ایستاده بود و داشت یه مطلبی رو برای یه عده که نشسته بودن توضیح میداد.





اب گلومو با ترس قورت دادم نگاه ارمان اصلا دوستانه نبود.



حق داشت این هزارمین باری بود که من دیر میکردم.





سرم رو پایین انداختم و با یه سلام اروم پشت میز نشستم.





سرم رو بالا اوردم ارمان با یه چشم غره ترسناک نگاشو ازم گرفت و ادامه داد.





نفسم رو با صدا خارج کردم و‌نگاهم به روبروم افتاد یه مرد جون با لبخندی که سعی داشت کنترلش کنه تا تبدیل به قهقه نشه نگاهم میکرد.





درسته زورم به ارمان نمیرسید اما حال این یکیو دیگه میتونستم بگیرم.





نگاه خیره و‌بی روحمو روی چهرش زوم کردم.



طولی نکشید که حساب کار دستش اومد و خندشو خورد .





تمام مدت تمرکزم رو دادم به حرف های ارمان اما سنگینی نگاه اون مرد رو هنوز هم حس میکردم.





ارمان- بسیار خب تموم شد میتونید برید.





نیم خیز شدم که از جام بلندشم اما با صدای ارمان تقریبا سرجام خشک شدم .





- شما بمونید خانوم زمانی.



با ترس نگاهی بهش انداختم، با یه لبخند پرحرص جوابم رو داد .



چشم ارومی گفتم و دوباره سرجام نشستم.


romangram.com | @romangram_com