#رقاص_های_شیطون_پارت_14
پوفي كردم و پتورو از روش كشيدم و گفتم:د بلند شو ديگه كاري نكن بزنم تو سرتا
سيمين چشم بسته نشست رو تخت و گفت:جون من بيخيال شو خواهش ميكنم سيما بخدا خوابم مياد به جون ننم خوابم مياد بذار بخوابم بخدا حالم بده بخدا الان وضعيتم قرمزه
خندم گرفته بود اما اخمي كردم و يه پسي بهش زدم كه چشماشو باز كرد و گردنشو مالوند و گفت:چرا ميزني ابله
خنديدم و دوباره يكي ديگه زدم كه نزديك بود گريش بگيره داد زد:د اخه احمق چرا ميزني خره ددددد
قهقه اي زدم و گفتم:بلند شو امروز صبحونه باتوئه
با حالت گريه از جاش بلند شدو همونطور كه ار اتاق خارج ميشد گفت:الهي اين صبحونه كوفتتون شه من راحت شم
خنده ي ريزي كردم و رو به بقيه كه هنوزم خواب بودن گفتم:پاشين كه امروز آخرين روزه
با هزار بدبختي و داد و فرياد بلاخره بلند شدن و هر كدوم به سمتي رفتن
لبخندي زدم و رفتم تو حياط عادت به صبحونه داشتم يعني بعداز مرگ مادر ديگه زياد صبحونه نميخوردم چون صبحونه بدون اون مزه نميداد
پوفي كردم و رفتم تو حياط و مثل اين يه ماهي كه اومده بوديم پاريس شروع به تمرين كردم
فردا روز بزرگي برامون بود بايد انقدر خوب كارمونو انجام ميداديم كه بتونيم به فينال برسيم
فردا با گروه شكست ناپذيران مسابقه داشتيم
گروه ماهري بودن براي خودشون هر چند اصلا از اعضاي گروهشون خوشم نميومد
دختراش نچسب و چندش بودن پسراشم همچين ه*ي*ز و بد تركيب
پوفي كردم و دوباره حركت قبلي رو انجام دادم كه بچه ها هم اومد و باهم شروع كرديم
چندتا حركت اختصاصي بهشون يادآوري كردم و بعد گذاشتم كمي استراحت كنن
romangram.com | @romangram_com