#پرنسس_مرگ_پارت_89


خدای من!این واقعا آبتین بود؟آبتینی که هیچ وقت ندیده بودم از من عصبانی بشه یا گریشو ندیده بودم!اینجا چه خبره!نکنه اون سادیسمی چیزی بهش گفته باشه!اگه این جور باشه حس وفاداریم هم به جهنم !حسابشو می رسم!نمی ذارم آب خوش از گلوش پایین بره!

من:آبتین!اون چیزی بهت گفته؟

دوباره ساکت شد.

من:پس کار کار خودشه!دارم براش!

آبتین:من هیچی ازت نمی خوام فقط تنهام بذار!

من:د لعنتی من باید بدونم تو چته یا نه!

آبتین:وایییی!چقدر سیریشی تو !ولم کن دیگه!من نیاز دارم تنها باشم.می خوام با خودم خلوت کنم!

من:باشه من می رم ولی مطمئن باش وقی برگشتم سر رایان رو می زارم رو دستت حالا ببین!

و بعدش ناپدید شدم.حدس می زدم توی اتاقش باشه.می دونستم وقتی خون جلو چشمامو می گیره دیگه صغیر و کبیر نمی شناسم.همه رو اتوماتیک یکی می بینم.الانم رایان گیر همون خشم من افتاده بود.تا خونشو نمی ریختم آروم نمی شدم.جلوی در اتاقش ظاهر شدمو درشو محکم کوبیدم:آهای!رایان!درو باز کن!اگه جرعتشو داری باز کن تا بهت نشون بدم کی بهتر گریه می کنه.زورت به برادر بیچارت رسیده!هان!می گم باز کن این درو!

یهو در باز شد هیکل رایان چهار چوب رو پرکرد:


romangram.com | @romangram_com