#پرنسس_مرگ_پارت_76
من:آخه چرا؟
زن:جای تو کنار اونا نیست!نه ابلیس نه کس دیگه!
من:پس کجا برم؟
دوباره لبخند زد:به زودی خواهی فهمید!
می خواستم سوال دیگه ای بپرسم اما دوباره همه چیز ناپدید شد.
چشمامو باز کردم.توی تختم بودم.پس دوباره خواب دیدم.یه خواب مزخرف دیگه.صبح شده بود البته از روی ساعتم فهمیدم وگرنه اینجا شب و روزش یکیه!از تخت پریدم پایین.کمدمو باز کردم و شروع کردم به زیر و رو کردن لباسا.یه ساپورت سیاه و چکمه هایی که تا یه وجب بالا ی مچ می رسید.یه تونیک چسبون چرم دکلته و روش هم یه کت هم جنس خودش که تا وسط کمر می رسید و زنجیر های ریزی ازش آویزون بود.موهامو بالا دم اسبی بستم و گردنبند قلبی شکلی که رایان برام خریده بود رو گردنم انداختم.
توی آیینه به خودم نگاه کردم.عالی بود.همیشه از این جور تیپا دوست داشتم .هیچ وقت دلم نمی خواست مثل این سوسولا لباس های بلند و دست و پا گیر بپوشم.فقط انگار یه چیزی کم داشت.آهان ! فهمیدم! کشوی کمد آیینه رو کشیدم و یه جفت گل گوش اسکلتی ازش بیرون آوردم و پوشیدم.دوباره خودمو نگاه کردم. توی آیینه واسه خودم یه ب*و*س فرستادم و از اتاقم زدم بیرون.وارد راهرو شدمو شروع کردم به سوت زدن.چشمامو بستم و همون طور سوت می زدم و راه می رفتم.از این کار خوشم اومده بود.بعد یک ماه بالاخره از یه چیز لذت برده بودم.قدمامو تند تر کردم.تندتر و تندتر.کم کم سوت زدنم متوقف شد و تبدیل به قهقه شد.شده بودم مثل دیوونه هایی که از تیمارستان فرار کردن.یهو به یه چیز سفت خوردم و افتادم زمین.فکر کردم به رایان خوردم ولی وقتی چشمامو باز کردم از تعجب چشام چهار تا شد.سفیر پدرم!اون اینجا چیکار می کرد؟الان منو دید.حالا می ره به پدرم می گه من اینجام!از جام بلند شدم و سریع از اون محل فرار کردم.نمی تونستم بکشمش .من به اون مدیون بودم.وقتی بچه بودم بارها جونمو نجات داده بود.خیلی وقتا نمی ذاشت بابام منو بزنه و خودش شکنجه می شد پس به هیچ وقت نمی تونستم از بین ببرمش.توی دویدن نا پدید شدمو توی تالار اصلی ظاهر شدم.رایان مثل همیشه رو تختش نشسته بود.سرشو که پایین بود بلند کرد و بادیدن من اخماش تو هم رفت.نفسم بالا نمی اومد و نفس نفس می زدم.
من:سف....یر...سفیر ....اینجا.....چیکار..می کنه؟
رایان:دنبال تو می گشت.
من:چی؟!! تو چی بهش گفتی؟
رایان:گفتم پیش منی.
romangram.com | @romangram_com