#پرنسس_مرگ_پارت_75
زن:باید تقاص بدی پرنسس!تو ما رو بدبخت کردی!
من:من..من....
قبل از اینکه حرفمو بزنم زن ناپدید شد.فضای اطرافم هم ناپدید شد.تو یه جای پر نور بودم. همه چیز سفید بود.انگار توی یه دنیا ی دیگه منتقل شده بودم.سرمو می چرخوندم تا شاید راه خروج رو پیدا کنم ولی هر بار نا امید تر می شدم.هیچ راه فراری وجود نداشت.این فضای سفید تا بی نهایت پیش می رفت.صدایی رو از پشتم سرم شنیدم:
صدا:لیا!
برگشتم و پشتمو نگاه کردم.یه زن بود. لباس بلند آبی و سفید و موهایی کرمی رنگ که یه کم به سفید نزدیک بود.چشمای آبی لبای برجسته ابرو هایی به رنگ موهاش و بینی عروسکی و بال هایی بزرگ و سفید که به من فرشته بودنشو یاد آور می شد.
من:تو کی هستی؟
فقط لبخند زد.
من:گفتم تو کی هستی؟
این بار همراه با لبخند یه قطره اشک هم از چشم راستش چکید.بالاخره حرف زد:
زن:تو باید برگردی لیا!باید برگردی!
romangram.com | @romangram_com