#پرنسس_مرگ_پارت_20
ویلما:آهان!گفتم می خوای واسه اون پسره خودکشی کنی!
سوفی :نه بابا! خودکشی چیه؟ با دوستم قراره برم سفر !چه ذهنت منحرفه ویلما!
ویلما:منحرف نیستم.نگرانتم.می ترسم کار دست خودت بدی!
سوفی:باشه..باشه..هرچی تو بگی حالا نمی خوای بذاری ما بیایم تو؟
ویلما:آخ..ببخشید..حواسم نبود.بفرمایید تو!
باهم وارد عمارت شدیم.خیلی بزرگ بود.توش پر بود از ستون های بلند که انگار تا عرش می رسیدن.دو پله مجزا از هم طبقه اول رو به طبقه بعدی متصل می کرد و یه نمای اشرافی به عمارت می داد.کنار سوفی ایستادم. باید چندتا سوال ازش می پرسیدم تا از شر کنجکاوی بیش از حدم خلاص شم:
من:ویلما در مورد قضیه ی تو می دونه!نه؟
سوفی:آره. می دونه.
من:پس این یه راز نبود!
سوفی:آره یه راز نبود.
من:چطور بهش اعتماد کردی؟نگفتی شاید به کسی بگه!
romangram.com | @romangram_com