#پرنسس_مرگ_پارت_16

یهو با خوشحالی پرید توی بغلم . داشتم از خنده می پوکیدم.این دختر با این که از من بزرگتره ولی بر عکس داداش کوچولوش خیلی بچگانه رفتار می کنه

از کلبه زدیم بیرون.سوفی دست در دست آریا و دوشادوش من راه می رفت . باید آریا رو می بردیم خونه ی مادر بزرگ تا ازش مراقبت کنه.از کلبه تا اونجا 35کیلومتر راه بود و پیاده رفتن واسه آریا سخت می شد واسه همین پرواز کردیم اینجوری زود تر می رسیدیم.(فرشته های کوچک قابلیت تله پورت ندارن)توی آسمون آبی در حال پرواز بودیم و به هم لبخند می زدیم.ناگهان اون حس عجیب دوباره تکرار شد!یکی داره منو می بینه!اما کجاست؟ اون کیه؟از جون من چی می خواد؟ این سوالات مثل خوره داشت مغزم رو می خورد.مطمئنم اگه جوابش رو پیدا نکنم از اینی که هستم دیوونه تر می شم! صدای سوفی رو از کنارم شنیدم:

سوفی:لیاااااا....باید فرود بیایم. خونه مادر بزرگم همین پایینه!

من:باشههه!

هرسه با هم به طرف زمین فرود اومدیم.یه دشت وسیع که وسطش یه عمارت بزرگ قرار داشت.عمارت کاملا سفید بود و پنجره های زیادی دیوار رو در بر گرفته بودن به همراه در بزرگی که مثل در یه قصر بود. برام جای سوال داشت که چرا سوفی و آریا پیش مادر بزرگشون زندگی نمی کنن!

سوفی: نمی خوای بری تو؟

هینی کشیدم.این کی اومد پشت من که نفهمیدم؟ صدایی توی ذهنم جوابم رو داد:

صدا:خوب خله تله پورت کرده دیگه!چرا از اون مغز آکبندت استفاده نمی کنی؟

من:مغز من کجاش اکبنده؟خوب یهویی اومد مغزم قفل شد!

صدا: آره جون عمه نداشتت!

من:بسه دیگه! هی هیچی نمی گم پرو می شه!

romangram.com | @romangram_com