#پرنسس_مرگ_پارت_1


فصل اول

چشمامو باز می کنم . باز هم یه روز مسخره دیگه.باز هم همون احساسات نا خوشایند .احساساتی که همیشه در تضاد هم هستن و گلوی منو مثل طناب دار فشار می دن . من یه شیطانم .من فرزند ابلیسم .نباید خوب باشم . نباید پاکی رو بخوام .نباید ...نباید. شدم مثل یه دیوونه که گاهی حالت عادی داره و گاهی هم نه. خستم ..خستم از این همه دوگانگی .از این همه تفاوت . چرا من ؟ چرا فرزند ابلیس باید یه همچین چیزی باشه که مایه ی سرافکندگی پدرش بشه.

با این که هنوز دوست داشتم توی تختم بمونم اما پتو رو کنار زدم و بایه دم عمیق از جام بلند شدم. به اتاقم نگاهی انداختم. "یه تخت دونفره که کامل به رنگ سیاه ساخته شده و رو تختی سیاه رنگ و بازهم بالشت سیاه رنگ. دیوار های اتاق که با ترکیب رنگ قرمز و سیاه رنگ شده و به اتاق حالت خاصی داده. کف اتاق از موزاییک های قرمز رنگ تشکیل شده و در اتاق که کاملا به رنگ سیاهه.

از دید زدن اتاقم دست برداشتم و با گام های خسته به طرف کمدم رفتم .کمدی که از بچگی محل قایم شدن من از دست مامور های پدرم بود .کمدی که محل گریه های شبانه ی من بود و حالا هم که شباهت به یه خلا توی این اتاق نفرین شده داره . درش رو باز کردم .بازم سیاه -قرمز .رنگی که همه ی شیاطین عاشقشن و من گاهی دوسشون دارم .ای کاش لباس آبی هم بینشون بود. رنگی که گاهی ازش متنفر می شدم و گاهی هم مثل الان آرزوی داشتنش رو داشتم. از این حالت ها خندم می گیره . دختر شیطان"شیطانی که کمر به گمراهی انسان بسته از رنگ آبی که ویژه ی فرشته هاست خوشش میاد ..هه ...مسخرس ..اصلا با عقل جور در نمیاد . یعنی من یه دیوونم ؟ آره ؟ چرا مثل بقیه نیستم ؟ چرا نمی تونم یه شیطان واقعی باشم ؟

این سوالات سوالایی هستن که من رو به جنون می کشونن و این خیلی بده!

صدایی توی ذهنم مثل یه نعره صدا داد:لیاااا....بیا اینجاااا... زودباش

هه... ابلیس ..پدر عزیزم ...معلوم نیست این بار چی از جونم می خواد که این جوری نعره می زنه.از دفعه پیش که به ماموریت رفتم تا الان همش سرگیجه دارم .کسی نیست بگه آخه پدر من این دختر بیچارت رو چرا می فرستی تو سیاه چاله .این فرشته ها هم چه دل خجسته ای داشتن که رفته بودن اونجا . حالت تهوع دارم الانه که بالا بیارم.اوغغغغ!

خوب اون موقع رگ شیطانیم بالا زده بود و همشون رو نا کار کردم ولی الان دل کشتن یه مورچه رو هم ندارم چه برسه به یه فرشته .چه کنم خود درگیری دارم دیگه!

سریع از توی کمدم یه تونیک چرم چسبون و کت اسپرت روش به همراه جوراب شلواری سیاه و چکمه هایی که تازانو می رسید برداشتم و پوشیدم. ذهنم رو روی تالار بزرگ قصر جایی که تخت سلطنتی پدرم قرار داشت متمرکز کردم .همیشه از تله پورت(طی الارض) خوشم می اومد حس خوبی بهم می ده. انگار یه باد خنک توی وجودم می پیچه و التهابات درونم رو درمان می کنه./

کنار تخت پدرم ظاهر شدم .تختی که حتی از 100 کیلومتری هم بوی تعفنش می رسید و باعث می شد حالم به هم بخوره . تختی که آرزوی برادرم القیمه.


romangram.com | @romangram_com