#پونه_2__پارت_44
_ مامان بي خيال.من که گفتم کار اون نبوده.
گفتم و بعد هم براي اينکه موضوعو عوض کنم پرسيدم:
_ مادرجون کجاست؟
جواب داد:
_ رفته خونه ي خاله ت .يه ساعت ديگه بر مي گرده.
جوابشو شنيدم و باز رفتم توي فکر آرمين.گفته بود مي خواد برام توضيح بده.اما چه توضيحي؟يعني حرفي داشت که مي خواست بهم بگه؟چه حرفي؟اگه مي خواستم بدونم چي مي خواد بگه بايد ميرفتم و ميديدمش اما اين کار درستي بود؟از کجا معلوم که گولم نزنه و يه دروغ به هم نبافه !منم که احساساتي!ممکن بود سريع گولشو بخورم.
ولي بايد مطمئن ميشدم که گناهکاره يا نه.خب مي تونستم بپرسم.از کي؟از بابا؟نه اون وقت ممکن بود يه بار به مامان بگه و اون بفهمه در مورد آرمين پرس و جو کردم.نگين؟اون وقت اون چي ميگه؟اصلا قابلا اعتماد هست که ازش بپرسم؟کي تضمين مي کرد اون دختره ي دهن لق از دهنش نپره و چيزي در مورد پرس وجوي من به کسي نگه؟!نه...بهتر بود از اونم نپرسم.پس کي؟باران...اسم باران که به ذهنم رسيد تو دلم گفتم آره خودشه باران.اون زنش بود و از ارتباط ما هم با خبر بود پس مي دونست و حتما هم بهم مي گفت.هر چي بود و مي دونست رو بهم مي گفت.بايد...بايد به باران زنگ ميزدم و حقيقتو از اون مي پرسيدم.اما شماره ش...رفتم توي فکر که يادم بياد شماره شو دارم يا نه و يادم اومد يه بار يه جايي ياد داشتش کرده بودم.
_ پونه!تو چرا ماتت برده؟برو لباساتو عوض کن.
هول شدم و گفتم چشم و دويدم سمت اتاقم بايد هر چه زودتر شماره شو پيدا مي کردم و توي يه فرصت مناسب بهش زنگ ميزدم و مطمئن ميشدم.رفتم توي اتاقم و درو پشت سرم بستم و رفتم سمت کمدم.فکر کنم همين جا گذاشته بودمش.توي چي ياد داشتش کرده بودم؟يه تقويم.
در کمدو باز کردم و از خودم پرسيدم تقويم کجاست؟و زانو زدم و شروع کردم به گشتن دنبال تقويم.اما هر قدر مي گشتم کمتر پيدا مي کردم.لعنتي انگار آب شده بود رفته بود توي زمين.تند تند کمدو به هم ريختم تا تقويمو پيدا کنم اون قدر هول بودم که همه چيزو به هم ريختم و تمام لباسامو ريختم روي زمين. آخر سر هم پيداش نکردم و نا اميد نشستم بين لباسا. همون موقع صداي مادرمو شنيدم:
_ پونه!پونه!
با صداش بيشتر هول شدم و سريع پا شدم و دويدم سمت در و پشتش وايسادم که اگه خواست بياد تو جلوشو بگيرم:
_ بله مامان!
دارم لباسامو عوض مي کنم.
_ چي شد اين لباس عوض کردن تو؟!پوست گاو مي کني؟!زود لباس عوض کن بيا عصرونه بخور.
جواب دادم:
_ ميام الان.
و سريع رفتم و مشغول جمع کردن لباسايي که ريخته بودم شدم و در همون حال که اين کارو مي کردم يهو از بين لباسا يه چيزي افتاد روي زمين.تقويم بود.خودش بود با خوشحالي برش داشتم و وقتي دوباره صداي مادرمو شنيدم که صدام زد سريع لباسامو عوض کردم و تقويمو توي جيبم گذاشتم که توي يه موقعيت خيلي مناسب به باران زنگ بزنم.
ا ما اون انگار خيلي عصباني بود و حرفامو نمي شنيد.منم که اينطور ديدم محکم دستشو کشيدم و وايسادم:
_ مامان!يه دقيقه وايسا گوش کن.
تند برگشت طرفم و با غيظ پرسيد:
_ چيه؟
خيلي آروم و مظلوم گفتم:
_ اون منو نزد باور کن خودم خوردم به درخت.حواسم نبود.
مشکوک نگام کرد و گفت:
_ واقعا؟يعني باور کنم؟
گفتم:
_ آره به خدا.
پرسيد:
_ يعني اون پسره دوباره سر راهت سبز نشده که کيان عصباني بشه و ...
پسره؟منظورش آرمين بود.واي پاک فراموشش کرده بودم.
گفتم:
romangram.com | @romangram_com