#پونه_1__پارت_80


_ ممنون بابايي.

سري تکون ميدم و ميرم کناري و بطري آبو سر مي کشم و ميشنوم که ميگه:

_ با بطري؟

بعد با خنده ي کوتاهي ميگه:

_ اگه سيمين اينجا باشه و ببينه خدا مي دونه چيکار مي کنه.

لبخند ميزنم.يه جورايي از کار خودم خوشم اومده.از اينکه اينطوري بيشتر توجهشو جلب کردم .با همون لبخند که از ديد اون پنهونه ميگم:

_ مامانم از اين که با بطري آب بخورم خيلي بدش مياد.ولي من عاشق اين کارم.

اينو که ميگم بازم صداي خنده شو ميشنوم و از خودم خوشم مياد.نمي دونم چه حسيه که منو وادار مي کنه باهاش خيلي نرم رفتار کنم.در حاليکه خودمم مي دونم حقش نيست.بطري به دست ميام ميشينم کنارش و بي هوا مي پرسم:

_ راستي امروز واسه چي اينقدر زود اومدين؟

ليوانو که آبش تا نصفه باقي مونده روي ميز ميذاره و جواب ميده:

_ هيچي گفتم امشب همه با هم بريم بيرون يه هوايي بخوريم.به سيمين هم گفتم زودتر بياد.

آهاني ميگم و ديگه حرفي نميزنم.اما اون سکوتو با سوالش ميشکنه:

_ راستي رفتي عمه تو ببيني؟

انتظار داشتم يه چنين سوالي بپرسه.خيلي روي خواهرش حساسه.احترام زيادي هم براش قائله.در حاليکه از نظر من اون يه زن مغرور و متکبر بيشتر نيست.زني که حسادتش زندگي مادرمو خراب کرد و باعث جدايي پدرم از اون شد.من همه ي اينا رو از مادر باران شنيدم و وقتي به يادم ميان دلم مي خواد داد بزنم.

با اين همه سرمو ميندازم پاين و به ميز شيشه اي دودي رنگ جلوي روم خيره ميشم:

_ نه نرفتم.

_ نرفتي؟!چرا؟!

سوالشو طوري مي پرسه که تعجب و ناراحتيشو نشون بده.خيلي رک و صريح جواب ميدم:

_ دوست نداشتم برم ببينمش.

_ آخه چرا؟!اون که خيلي مشتاق بود تو رو ببينه.

بلند ميشم و جواب ميدم:

_ ولي من اصلا دوست ندارم ببينمش.

اينو که ميگم.ميرم کيفمو برميدارم . ميرم سمت پله ها و بدون اينکه مهلتي براي حرف زدن بهش بدم ميگم:

_ من خسته م ميرم استراحت کنم.

اما در حقيقت ميرم که فکرمو از اون زن پاک کنم و تو خلوت به چيز ديگه اي فکر کنم.يا به کس ديگه اي.شايد به آرمين.در همون حيني که از پله ها بالا ميرم گوشيمو از تو کيفم بيرون ميارم و صفحه شو نگاهي ميندازم.شيش تا تماس از دست رفته از کيان.آخ خدا!

فصل هشتم

(1)

سريع ميرم توي اتاقم و شماره شو ميگيرم.ولي جواب نميده.احساس ميکنم از کارم ناراحت شده و داره تلافي ميکنه. مطمئنم احساسم دروغ نميگه.کيان آدم آروميه و خيلي دير از دست کسي ناراحت ميشه.ولي واي به حال وقتي که ناراحت بشه.تا مدتها ناراحتيش از بين نميره و جوري تلافي ميکنه که طرف مقابلش ميسوزه.چند بار ديگه زنگ ميزنم و بالاخره وقتي جواب نميده خودمو ميندازم روي تخت و تند تند براش يه پيام ميفرستم:

_ سلام.ببخشيد پسر خاله.تازه متوجه گوشيم شدم.بيرون بودم حواسم نبود.گوشيمم روي سايلنت بود.معذرت.

romangram.com | @romangram_com