#پونه_1__پارت_70


با چشماي گرد شده بهم خيره ميشه:

_ چي؟!

_ گفتم در مورد اين پيامي که اومده با هيچ کس حرفي نزن.

_ ولي آخه چرا؟!

جوابشو نميدم.راستي واقعا چرا اينو از نگين مي خوام؟!چرا ازش مي خوام به هيچ کس نگه؟خودمم نمي دونم...





(2)





قدم ميزنم.توي پارک کوچيکي که نزديک خونه ست قدم ميزنم و با خودم فکر ميکنم.به آرمين و باران و کاري که آرمين مي خواد انجام بده فکر ميکنم و بي هدف راه ميرم. .الان بيشتر از بيست و چهار ساعته که فکرمو به خودش مشغول کرده. هنوز از خوندن اون پيام شوکه م.هنوز باورش نکردم.حالم جوري بود که نتونستم فضاي خونه رو تحمل کنم و زدم بيرون.زدم بيرون که اعصابم آروم بشه و يه کم فکر کنم ببينم چيکار بايد بکنم.نيم ساعتي هم ميشه که اومدم بيرون و دارم قدم ميزنم.به اصرار پدر و سيمين قرار بود برم به ديدن عمه سودابه اما اصلا دلم نمي خواد اين کارو بکنم.چون اصلا چشم ديدنشو ندارم.حتي نمي خوام بهش فکر کنم.چون بدتر اعصابمو به هم ميريزه.چه چيز اون زن مغرور و خودبين مي تونه جالب باشه که بهش فکر کنم؟!اون هيچي نيست جز همين که ميگم .پس ارزششو نداره وقت خودمو براش تلف کنم. بهتره بهش فکر نکنم.پس حتما عواقب بعديشو هم قبول مي کني.خودت مي دوني بعدش چي ميشه به بابا و سيمين زنگ ميزنه و گله و گله گزاري مي کنه که چي؟!دختره بهم بي اعتنايي نکرده.خب به درک.حالا نه اينکه خيلي ازش خوشم مياد.الان فقط دلم مي خواد يه جا برم.اونم ديدن خاله آهو مادر باران.اما مي ترسم همه چيزو بدونه.از روش خجالت مي کشم.مي خوام برم ولي ترديد دارم.گيج و کلافه و بي حوصله مي ايستم.کجا برم؟!چشم ديدن عمه رو ندارم از طرفي خجالت مي کشم برم خونه ي باران اينا.مردد روي نيمکتي ميشينم.به شدت دلم مي خواد با باران حرف بزنم ولي ياد چهره ي گرفته و لحن سردش که ميفتم ، حس بدي بهم دست ميده.احساسي که مانع رفتنم ميشه.نمي دونم خاله آهو اگه جريانو بفهمه چه عکس العملي از ديدن من نشون ميده!خدا مي دونه...

ولي مطمئنا از اين موضوع که آرمين مي خواد بارانو طلاق بده بي خبره وگرنه الان کاري مي کرد کارستون.

اينو ميگم چون مي دونم بزرگترين و تنها مخالف ازدواج دخترش با آرمين بود. از حرفا و رفتارش قبلا اينو فهميده بودم.حرفا و رفتارش... ياد حرفاش منو به خاطرات گذشته ميبره و ...

_ خب نگفتي حال مادرت چطوره؟چيکار مي کنه؟خاله پروين...عمو جلال...

حال همه رو پرسيد و چند تا سوال ديگه ازم پرسيد و من جوابشو دادم و وقتي حرفام تموم شدن گفت:

_ آخ عمو جلال، يادمه من و مادرت که از مدرسه ميومديم يه راست ميرفتيم مغازه ي اون و عمو جلالم اجازه مي داد هر چي دلمون مي خواد برداريم.ما هم حسابي از خودمون پذيرايي مي کرديم.ولي...

خاله آهو مکثي کرد.به يه جاي نامعلوم خيره شد و آهي کشيد:

_ دايي محمد حسينت، هميشه واسه اينکه سر به سر ما بذاره، خوراکيايي رو که دوست داشتيم قايم مي کرد.بعد که مي فهميديم چيکار کرده کلي بهمون مي خنديد.ما هم بچه بوديم و لجمون در ميومد.شکايتشو به عمو جلال مي کرديم.

اسم دايي رو که آورد ،منو ياد عکسايي انداخت که گاهي مادرم و خاله سوسن دور از چشم مادرجون نگاشون مي کردن.عکساي دايي که تو بيست سالگي با موتور خورد به يه کاميون و فوت کرد.اون موقع مامان هنوز ازدواج نکرده بود و فقط پونزده سالش بود.واسه همين من نتونسته بودم داييمو ببينم.اينا رو خاله سوسن برام تعريف کرده بود.

_ راستي سوسن...سوسن جون،اون چيکار مي کنه؟حالش خوبه؟يادش به خير چقدر من و اون با هم کل کل مي کرديم.

نگاش کردم و اون آروم آروم از ماجراهايي که با مادرم داشت تعريف کرد.از ازدواجش گفت و اينکه تو شونزده سالگي ازدواج کرده:

_ مي دوني پونه جان.يه زماني قبل از اينکه ازدواج کنم،پسري رو دوست داشتم.پسري که هميشه با موتور ميومد و سر خيابون منتظر مي موند تا من و پوران برسيم.اما اون...

حرفشو نا تموم گذاشت . دوباره آه کشيد و من با خودم حدس زدم داره در مورد دايي محمد ميگه و دلم براش سوخت.

مخصوصا وقتي فوري حرفشو عوض کرد:

_ شونزده سالم بود که با پدر باران ازدواج کردم.از آشناهاي پدرم بود و به اصرار اون قبولش کردم.

به اينجا که رسيد ساکت شد.انگار داشت تو ذهنش خاطرات گذشته رو مرور مي کرد.همون موقع يه خانوم با لباس محلي به تختي که ما روش نشسته بوديم نزديک شد:

_ سلام آهوجان.خوش اومدي.چه عجب باز ما شما رو اينجا ديديم.

آهو خانوم از روي تخت پايين اومد . باهاش دست داد و روبوسي کرد:

_ سلام شمسي جون.خوبي قربونت برم؟چيکار کنم گرفتاريه ديگه.اين چند وقتي که نبودم گرفتار بودم.تو چطوري؟آقا جهان...احمد جان چطورن؟خوبن ايشالله؟

romangram.com | @romangram_com