#پونه_1__پارت_144
کيان بهش رو مي کنه و مي پرسه:
_ حتما به خاطر شام نخوردين درسته؟
خاله جواب ميده:
_ نه مادر از گلومون بدون شما پايين نميرفت که!
کيان نچي مي کنه و ميگه:
_ من که گفتم شامتونو بخورين!نگفتم؟
اما خاله جوابشو نميده و ميره سمت آشپزخونه و من و کيان هم ميريم سمت اتاق پذيرايي که بقيه توش جمعن.بهشون سلام مي کنيم و من به سوال همه شون که مي خوان بدونن حالم خوبه يا نه جواب مثبت ميدم و مامان که خيالش بابتم راحت شده مي پرسه:
_ خاله ت کو؟
_ رفت سفره ي شامو بندازه.
با شنيدن اين حرف پا ميشه و من که مي دونم مي خواد بره به خاله کمک کنه ميگم:
_ پا نشو مامان.من خودم ميرم کمک خاله.
و بدون اينکه منتظر جوابي از طرفش باشم ميرم به آشپزخونه اما کتايون که داره دوغو توي پارچ بلوري ميريزه با ديدن من با اعتراض ميگه:
_ تو چرا امدي اينجا؟برو بشين.
جواب ميدم:
_ مي خوام کمک کنم.
کتايون با همون لحن معترض ميگه:
_ کمک چيه؟برو بشين.من هستم به مامان کمک مي کنم.
جواب ميدم:
_ خب منم کمک مي کنم.
و ميام توي آشپزخونه و به کاوه که نشسته و ظرف سالادو گذاشته جلوش و داره ناخنک ميزنه نگاه مي کنم:
_ خل ديوونه!
نگام مي کنه و يه دونه خيار بر مي داره:
_ حيف الان در حال خوردنم وگرنه جوابتو مي دادم.
کتايون از جواب برادرش مي خنده . خاله هم مياد و ظرفو از جلوش بر مي داره و ميده دست کتايون:
_ بيا مامان.اينو ببر بذار سر سفره.
کاوه با اعتراض ميگه:
_ داشتم مي خوردما!
خاله هم بي معطلي جوابشو ميده:
_ نمي خوردي.داشتي ناخنک ميزدي.
romangram.com | @romangram_com