#پونه_1__پارت_136


_ پونه!خنده م ميگيره.

ولي جلوي خودمو ميگيرم .

کلافه نگاش ميکنم و مي پرسم:

_ ميشه اينقدر مزاحم نشي و تنهام بذاري؟نميذاري به کارام برسم.

هيچي نميگه و خطاب بهش ميگم:

_ هميشه عين بچه ها رفتار مي کني .مثلا سي و دو سالته و زن داري؟!يه کم از اون داداشت ياد بگير.

اين حرف کاملا بي اختيار از دهنم بيرون مياد و از به زبون آوردنش پشيمون ميشم.

با حرف من صداي خنده ي کاوه بلند ميشه:

_ نه بابا!از همين الانم که...

اتو رو ميگيرم سمتش و تهديدکنان ميگم:

_ کاوه!

دستاشو به حالت تسليم جلوش ميگيره و ميگه:

_ خيله خب..خيله خب...من تسليم.هيچي نميگم.

باز صداي زنگ گوشيم بلند ميشه.نگاش مي کنم.کيانه که داره زنگ ميزنه.گوشي رو بر مي دارم و همزمان اتو رو ميگيرم سمت کاوه:

_ بيا اينا رو اتو کن تا من برگردم.

_ من؟من چرا اتو کنم؟هاي؟

هيچي نمي گم و ميرم توي اتاق باباجون که توي اون ساعت از روز کاملا خالي و خلوته و جواب تماس کيانو ميدم:

_ الو!

_ الو سلام پونه جان.کجايي؟چرا اينقدر دير جواب دادي؟!

پونه جان!چقدر شنيدن اين کلمه برام خوشاينده!با کمي تاخير جواب ميدم:

_ ببخشيد کيان دستم بند کاري بود.

_ چيکار مي کردي؟

_ هيچي اتو مي کردم.

صداي خنده شو ميشنوم:

_ از همين الان خاله داره ازت کار مي کشه!

لبخند کمرنگي روي لبام ميشينه و آرمينو براي چند دقيقه فراموش مي کنم:

_ آره.از صبح...

خنده ش بلندتر ميشه:

_ به قول مادرم الهي من بميرم برات .

romangram.com | @romangram_com