#پونه_1__پارت_119


_ وقتي پسر خاله تو به خاطر من رد کردي.وقتي با وجود داشتن زن و بچه بهم قول دادي همراهم بموني...پس حتما شرايطمو قبول کردي.اينطور نيست؟

با نا اميدي به جوابي که داده خيره ميشم.هيچي نمي نويسم.چون ديگه چيزي براي نوشتن ندارم.نمي تونم بگم به کيان جواب رد ندادم.نمي تونم بگم قولي که دادم به خاطر نجاتش از مرگ بوده .چون قلبا اعتقادي به اين حرفم ندارم.توي فکرم که احساس خواب آلودگي ميکنم.پلکامو که به زحمت باز نگه داشتم روي هم ميذارم که يه کم بهشون استراحت بدم.ولي خنکي باد کولر و گرماي پتو کار خودشونو مي کنن و نمي فهمم چطور خوابم ميگيره:

_ پونه!

_

صداي آرمين توي گوشم زنگ ميزنه . دور و برمو که نگاه ميکنم همه جا رو تاريک ميبينم و ميترسم.خدايا!اينجا ديگه کجاست؟!

_ پونه...پونه...حالم خيلي بده....

خدايا!اين صدا از کجا داره مياد؟پس آرمين خودش کجاست؟چرا ...چرا صداش هست ولي خودش نيست؟!

_ پونه...حالم خيلي بده...خيلي بده...خيلي بده...

ديگه طاقت نميارم و صداش ميکنم:

_ آرمبن!آرمين!تو کجايي؟

چند بار صداش ميکنم و صدام لحظه به لحظه اوج ميگيره اما اون فقط ميگه:

_ خواهش ميکنم...

_ تو کجايي؟!کجايي؟!

_ پونه!

کسي از پشت سر صدام ميزنه و من سريع بر مي گردم.مردي که توي تاريکي وايساده بهم نزديک ميشه اما من ميترسم و ناخودآگاه عقب ميرم.از بس همه جا تاريکه نمي تونم صورتشو درست ببينم.بازم عقبتر ميرم و اون جلوتر مياد.اونقدر ترسيدم که مي خوام جيغ بکشم ولي بالاخره وقتي صورتشو ميبينم بي اخيار زير لب اسمشو به زبون ميارم:

_ک... کيان!

پسر خاله جلو مياد و با همون لحن مهربون و آرامش بخشش ازم مي پرسه:

_ پونه!چرا اينجا توي تاريکي وايسادي؟!بيا...بيا بريم خونه.

بعد دستشو دراز مي کنه به سمتم که دستمو بگيره.اما بازم صداي آرمينو ميشنوم و بر مي گردم و پشت سرمو نگاه مي کنم و صداش مي کنم:

_ آرمين!

و يهو يادم ميفته کيان اينجا کنارمه و نبايد اسم آرمينو جلوش ببرم چون ممکنه فکر بدي بکنه .براي همين تندي بر مي گردم سمتش که براش توضيح بدم اما اونو نميبينم

مي ترسم و صداش ميزنم.اما از زبون خودم فقط اسم آرمينو ميشنوم...

نفس بلندي مي کشم و در حاليکه ميشينم چشمامو تا آخرين حد باز ميکنم و تو تاريکي اتاق زل ميزنم به ديوار.خيس عرق شدم و نفس نفس ميزنم.نمي دونم کجام.فقط احساس ميکنم از يه خواب آزار دهنده از يه کابوس نجات پيدا کردم.سرماي دستي رو در همون حين روي صورتم حس ميکنم:

_ پونه!پونه جان مامان!چي شدي؟!

با شنيدن صداي مادرم آروم آروم سرمو مي چرخونم سمتش و توي دلم ميگم بازم اون خواب؟!بعد به چشماش که توي تاريکي برق ميزنن و پر از ترس و نگرانين خيره ميشم:

_ چي شد مامان؟!خواب بد ديدي؟آره؟

سرمو تکون ميدم و چشمام پر از اشک ميشن.مادر سرمو بغل مي کنه و به سينه ش مي چسبونه:

_ چيزي نيست.فقط يه خواب بوده.همين.

نمي دونم چي ميشه که با صدايي بغض دار ميگم:

romangram.com | @romangram_com