#پونه_1__پارت_116


_ مي دونم چي گفتم ولي ازهمين فردا ديگه نري سر کار و خونه بموني بهتره .من اينطوري بيشتر دوست دارم.

مکث مي کنه و بعد از مدت کوتاهي ادامه ميده:

_ تا قبل از عروسيمون خودتو يه جوري سرگرم کن باشه؟

چاره اي ندارم.بايد حرفشو قبول کنم.خودم خواستم و قبولش کردم.پس نبايد اعتراض کنم.ولي داره ميگه از همين فردا.خب بگه.الان نامزدته و چند وقت ديگه هم ميشه شوهرت.پس حق داره اينو بگه.

_ باشه پونه؟

بازم مي پرسه و من آهسته در جوابش ميگم:

_ باشه.

با خنده آرومي ميگه:

_ آفرين .چه دختر حرف گوش کني!

حالا چرا سرتو انداختي پايين؟نگام کن ببينمت.

با خجالت سرمو ميارم بالابازم لبخند ميزنه و مي پرسه:

_ حالت بهتر شد؟

در جوابش فقط سري تکون ميدم.

دستشو جلو مياره و مي پرسه:

_ پس بريم تو؟

حرف نميزنم.فقط به دستش و انگشتاي خوش تراش مردونه ش نگاه ميکنم.اين دستا قراره همه جا ازم محافظت کنن.اين دستا...براي چند دقيقه آرمينو فراموش ميکنم.دستمو توي دست کيان ميذارم که اروم فشارش ميده:

_ گرفتن دستت چه حس خوبي بهم ميده!

نمي دونم چي بگم.بلند نيستم جوابشو بدم.اون عاشقه...ولي من احساسم نسبت بهش فقط يه دوست داشتن ساده ست...چيزي هم ندارم که بگم.واسه همين سکوت ميکنم و همراهش بر مي گردم توي خونه.با هم از راهرو رد ميشيم و به هال که قدم ميذاريم کيان دستمو ول مي کنه و خاله که قبل از همه متوجه ورود ما شده رو بهمون ميگه:

_ بياين بچه ها!بياين که داريم در مورد تاريخ عقد و عروسيتون حرف ميزنيم.

کيان متعجب در حاليکه ميره بشينه مي پرسه:

_ مگه...به توافق نرسيدين؟!

خاله در جوابش ميگه:

_ چرا مامان به توافق رسيديم .منتها من پيشنهاد کردم که هم عقد و هم عروسي رو يه دفه اي بگيريم ولي خاله ت ميگه نه.

اين وسط مامان در جواب خاله ميگه:

_ خب من دارم ميگم اين همه عجله واسه چيه؟!يه مهلتي بايد داشته باشيم که مقدماتو فراهم کنيم يا نه؟تازه پونه جهيزيه مي خواد که...

خاله حرفشو با عجله قطع مي کنه و مي گه:

_ وا!پوران؟!جهيزيه واسه چي؟!خونه ي غريبه که نميره.خونه ي خودشه.قرار هم نيست که خونه شون جدا بشه.توي يه خونه زندگي مي کنيم ديگه!

هر چي هم که کم باشه کيان خودش ميگيره.

مامان به خاله لبخند ميزنه و جواب ميده:

romangram.com | @romangram_com