#پونه_1__پارت_115


_ آ...آره.

_ ولي قيافه ت اينو نشون نميده!

به زور لبخندي ميزنم و جواب ميدم:

_ من...من حالم خوبه.

آروم مي پرسه:

_ مطمئني؟!

سرمو تکون ميدم.

چشم ازم بر نميداره و ميگه:

_ ولي من احساس ميکنم از يه چيزي ناراحتي!

بازم درست حدس زده!بازم خيلي راحت فهميده چه احساسي دارم!

يه خنده ي مصنوعي تحويلش ميدم:

_ نه...هيچي...هيچي نيست.باور کن...

لبخند ميزنه و ميگه:

_ باور ميکنم.

بعد يه نفس عميق ديگه ميکشه و ميگه:

_ کاش مي تونستيم هر چه زودتر عقد کنيم و مجبور نمي شديم به خاطر امتحاناي کتايون صبر کنيم

.آب دهنمو قورت ميدم و پامو روي زمين مي کشم:

_ پونه!

با سر پايين جواب ميدم:

_ بله؟

_ ميگم ديگه لازم نيست از اين به بعد بري فروشگاه کار کني.

سرمو ميارم بالا و مي پرسم:

_ ولي...ولي پس چيکار کنم؟!توي خونه بمونم که حوصله م سر ميره!

دستاشو پشتش قلاب ميکنه و جواب ميده:

_ ولي قرارمون اين بود که کار نکني مگه نه؟

جواب ميدم:

_ گفته بودي بعد از ازدواج.

و سرمو دوباره پايين ميندازم.

صداي قدماشو ميشنوم و حس ميکنم داره مياد سمتم:

romangram.com | @romangram_com