#پونه_1__پارت_113


_ چشم باباجون.

کتايون هم خطاب به مادرم ميگه:

_ منم ميام کمک خاله جون.

هنوز جرات نکردم سرمو بيارم بالا.خجالت مي کشم به کيان نگاه کنم.تا حالا تو عمرم اينقدر خجالت نکشيده بودم.به انگشتري که دستمه خيره ميشم.به نگيناي کوچيک قرمزش .بعد دستمو مشت ميکنم و توي دلم ميگم اي کاش...کاش...اينقدر بي فکر و عجول نبودم.کاش واسه جواب دادن به کيان يه کم صبر مي کردم.اي کاش به آرمين مي گفتم دارم نامزد ميکنم.کاش خودمو اينطور گرفتار نمي کردم.

_ پونه جان!مامان!پاشو...پاشو شيرينيا رو از دخترخاله ت بگير.

صداي مادرمو که ميشنوم به اجبار پا ميشم.آب دهنمو قورت ميدم.يه نگاه گذرا به جمع ميندازم و رو به روي کتايون مي ايستم که به روم مي خنده و ظرفو ميگيره سمتم:

_ مبارکه زن داداش.

سعي ميکنم به روش لبخند بزنم اما نمي دونم موفق ميشم يا نه ولي خيلي آهسته ميگم:

_ ممنون.

ظرفو ميگيرم و اون ميره سمت مادرم و سيني چاييو ازش ميگيره:

_ بدين من خاله جون.شما زحمت نکشين.

ظرف به دست ميرم و بين همه شيريني مي گردونم .به هر کدومشون ميرسم بدون توجه به ظرف توي دستم منو مي بوسه بهم تبريک ميگه . بالاخره نوبت کيان که ميرسه حين اينکه مي چرخم طرفش نگاش ميکنم.سرش پايينه.حتما اونم مثل من خجالت مي کشه!ولي از کي تا حالا پسر خاله خجالتي شده؟!خب از وقتي تو اينجوري شدي؟خودتو يادت رفته تو آشپزخونه قايم شده بود؟!با ياد آوري چند دقيقه ي قبل حس ميکنم گونه هام داغ شدن و بازم دلم شروع ميکنه به بي قراري و بازم ياد آرمين مي افتم.جلو ميرم .ظرفو ميگيرم جلوي کيان و خيلي آهسته ميگم:

_ پسر خاله!

سرشو آروم بالا ميگيره.به صورتش نگاه نميکنم.مي ترسم....مي ترسم از نگاهم حرف دلمو بخونه.خيره ميشم به طرح سيمرغي که روي فرشه و سنگيني نگاه پسر خاله رو حس ميکنم:

_ ممنون.

شيريني که بر مي داره و از جلوش رد ميشم صداي خاله رو ميشنوم که رو به کتايون ميگه:

_ کتي مامان بيا کنار من بشين که دختر خاله ت بشينه کنار کيان.

از حرفش دلم ميريزه.کنار کيان بشينم؟بله پونه خانوم.معلومه.از اين به بعد همينه.اين چيزيه که خودت قبول کردي.نامزدته .انگشترش توي دستته.بايدم کنارش بشيني.

کتايون پا ميشه و ميره کنار خاله ميشينه.مردد به مادرم نگاه ميکنم که به روم لبخند ميزنه و سرشو به نشونه ي تاييد حرف خاله تکون ميده.چاره اي نيست بايد بشينم.ظرفو ميذارم وسط و خجالت زده ميرم کنار کيان ميشينم:

_ اوا پونه جون خاله!پس چرا خودت شيريني بر نداشتي؟!

چه موقعيتي!حالا مجبورم شيريني بردارم؟!بله.ولي الان دوست ندارم چيزي بخورم.اصلا هيچي از گلوم پايين نميره.مي خوام بگم ميلي به خوردن ندارم ولي خاله مهلت نميده و به کيان ميگه:

_ کيان مامان!

کيان بي هيچ حرفي پا ميشه و ظرفو بر ميداره و ميگيره جلوي من.به شيرينياي مربايي خيره ميشم وبعد سرمو ميارم بالا.لبخند محو روي لب کيان پر رنگ ميشه.يه دونه شيريني بر مي دارم و زير لب تشکر ميکنم و اون بازم کنارم ميشينه و شوهر خاله بحثو مي کشونه به تاريخ بعد از تموم شدن امتحاناي کتايون يه عقد کنون ساده توي خونه ي خودمون بگيريم.

اين يعني سه هفته.فقط سه هفته ي ديگه عقد مي کنيم.و من بايد تو مدت اين سه هفته يه فکري واسه آرمين بکنم.بايد يه فکري بکنم اما چه فکري؟آرمين که حاضر شده دياليز بشه.پس ديگه فکري باقي نمي مونه.ولي من قول دادم تا آخرين لحظه ي درمانش همراهيش کنم.ولو اينکه با پيام و تلفني باهاش در ارتباط باشم.آره ولي...من الان نامزد کيانم.ارتباط با يه مرد ديگه حتي تلفني خيانت به حساب مياد.چيکار کنم؟چيکار...کلافه و عصبي دندونامو روي هم فشار ميدم.بدون توجه به حرفاي بقيه که دارن در مورد من و کيان حرف ميزنن.

اما يهو با احساس گرماي دستي که روي دستم ميشينه از جا مي پرم.بقيه متوجه نشدن و سرشون به حرف زدن گرمه.سرمو مي چرخونم و نگاهي به دستم ميندازم که دست کيان روش قرار گرفته و بعد نگاش ميکنم.

چهره ش مثل هميشه آرومه و آرامش داره.مي خوام دستمو از دستش بکشم بيرون اما قدرت حرکت کردن ندارم.مي ترسم بقيه متوجه بشن.کيان با همون آرامش آهسته مي پرسه:

_ خوبي؟

در جوابش سرمو تکون ميدم که يعني نه.

بازم آهسته ازم مي پرسه:

romangram.com | @romangram_com