#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_85
- نه بذار همون جا.
تا شب خانه مرتب شده بود و نسترن هم یک چلو مرغ حسابی برای شام درست کرده بود. بعد هم رفتند تا به سر و وضعشان برسند. سام خودش هم رفت و دوش گرفت. ریشش را دوباره تراشید. لباس عوض کرد و نگاهی به خانه انداخت.چقدر ظاهر خانه عوض شده بود. انگار خانه زنده شده بود مثل وقت هایی که مادرش زنده بود. خاله معصوم و دخترهایش زودتر از مهمان ها آمدند. نسترن با وسواس همه چیز را چک میکرد و نگران بود غذایش خوب نشده باشد. بالاخره مهمان ها هم از راه رسیدند. مادر یونس زن خون گرمی بود. یکی شبیه خاله معصوم. نسترن مثل زن های خانه دار پذیرائی می کرد و این باعث شد مادر یونس چند باری حسابی ازش تعریف کند. و نسترن از خجالت سرخ و سفید شود. ولی یونس خودش پسر گرم و سر به زیری بود و حسابی با سام اخت شد. برای خود سام باورش سخت بود که این همه با یونس احساس راحتی بکند. مهمانی تمام شد و سام با احساس خوبی به خواب رفت. داشت به این نتیجه می رسید که دنیا به آن بدی ها هم که فکر می کرد نیست.
صبح شنبه با این فکر از خواب بیدار شد که کاری برای انجام دادن دارد ولی یادش نمی امد چه کاری. نگاهی به ساعت انداخت و سرش را خاراند. نزدیک دوازده بود. پوفی کرد و در حالی که بدنش را کش و قوس می داد از توی تخت بیرون آمد. کتری را روی گاز گذاشت و تا جوش بیاید یک دوش پنج دقیقه ای گرفت. با حوله رفت توی آشپزخانه و برای خودش چای دم کرد. بعد لباس پوشید و از اتاق بیرون آمد. مدام داشت فکر می کرد کجا باید می رفت و چه کاریا باید انجام می داد.
وقتی صبحانه اش را خورد و بازهم یادش نیامد.بی خیال شد و لباس پوشید و از خانه بیرون زد. موتورش را که از پارگینگ بیرون برد. هنوز هندل نزده بود. موبایلش توی جیبش لرزید. روی موتور که بود. صدای زنگ به کارش نمی آمد. موبایل را بیرون کشید دو تا پیام داشت. یکی که تازه رسیده بود تبلیغاتی بود. با تعجب دید که آن یکی هم را هم نیایش فرستاده است. با دیدن نام نیایش همه چیز یادش آمد. پیام او را باز کرد:
- محمد سام یادت نره ظهر بیای. قول دادی ها.
با خواندن پیام او لبخندی زد. با چه اصراری هم این محمد سام را تکرار می کرد از وقتی که گفته بود یک بار هم فراموش نکرده بود که او را محمد سام صدا بزند. نگاهی به ساعتش انداخت. چیزی به خوردن زنگ نیایش نمانده بود. موتور را توی پارکینگ برگرداند و به سمت مدرسه او رفت.
توی مسیری که می دانست نیایش می آید ایستاده بود. یک پایش را به دیوار زده بود و از پشت عینک دودی اش مسیر را نگاه می کرد. تک و توک دخترهای دبیرستانی با خنده و مسخره بازی از جلویش رد می شدند. نگاهی به ساعتش انداخت. هنوز خبری از نیایش نبود. پایش را از دیوار جدا کرد و به سمتی که حدس می زد نیایش می آید رفت.نگاهش توی پیاده رو دنبالش می گشت که بالاخره دیدیش. آن طرف خیابان توی پیاده رو بود.بند کوله اش را سفت گرفته بود و تند تند راه می رفت. یک پسرک مسخره هم دنبالش داشت وز وز می کرد. سام نا خودآگاه اخم کرد و از خیابان رد شد. از جو با یک حرکت پرید و مستقیم جلوی پسرک ایستاد.نیایش هم جا خورد ولی با دیدن سام اخمش باز شد. پسرک اول جا خورد و بعد که دید سام از سر راهش کنار نمی رود با اخم گفت:
- چته؟
سام عینکش را برداشت و رو به نیایش گفت:
- اینو بگیر
نیایش از خوشی در حال ذوق مرگ شدن بود. پسرک اصلا نمی فهمید جریان چی هست. با تعجب به حرکات سام خیره شده بود. دلش نمی خواست کوتاه بیاید:
- تو چی می گی این وسط؟
و با اخم او را نگاه کرد. پسرک از سام کوچکتر بود شاید هجده سال هم نداشت. ولی قدش با او برابری می کرد. برای سام قد و هیکل طرف مهم نبود به قول معروف زیادی کله خراب بود. سابقه اش توی دعوا کردن هم این را به خوبی نشان می داد. با اینکه خودش هم گاهی می دانست زورش به طرف نمی رسد ولی باز هم انگار خشمش بود که زورش را دو برابر می کرد. سام یک قدم به پسرک نزدیک شد و نگاه نافذی توی چشم هایش انداخت و با تاکید گفت:
- یک بار... فقط یک بار دیگه بشنوم دور و بر خواهرم پیدات شده چنان حالت و بگیرم که جزء خاطرات نحست ثبت بشه.
بعد صدایش را بلند کرد و گفت:
- گرفتی؟
پسرک که انگار از سام زیاد نترسیده بود با پوزخند گفت:
- مثلا چکار می کنی؟
سام نتوانست خودش را کنترل کرد. اینقدر غافل گیرانه توی صورت پسرک زد که پسرک یکی دو متر تلو تلو خورد. بعد هم بدون اینکه به او مهلت بدهد به سمتش هجوم برد.پسرک سعی کرد خودش را جمع کند ولی مشت بعدی سام توی شکمش فرود آمد و باعث شد روی شکم خم شود. نیایش با چشم هایی گرد شده به سمت سام دوید و دستش را از پشت سر گرفت و کشید و با ناله گفت:
- وای سام تو رو خدا ولش کن. دردسر میشه.
سام عصبی بود.تمام عضلات بدنش سفت شده بود. دستش را از دست نیایش بیرون کشید و شانه پسرک را گرفت و به دیوار کوبید و بدون توجه به التماس های نیایش دوباره توی چشم های پسرک خیره شد و گفت:
- از این دست بلاها.
بعد داد زد:
romangram.com | @romangraam