#پسران_بد__پارت_8

- اَي بابا!

بامداد – چي شده؟

- مامانم گير داده ميگه بيا خونه ، نميگه هم چي شده!

بامداد – خب پاشو برو، شايد اتفاقي افتاده باشه.

- لابد بابام دوباره گير داده.

شايان – اَه، تو ام خيلي به بابات گير ميدي ها! کچلش کردي!

از جام بلند شدم و گفتم : فعلا خدافظ .

بامداد – خدافظ ، فقط يادت نره فردا کلاس داريم.

با شايان و بامداد دست دادم و از خونه زدم بيرون.مطمئن بودم مامان کاري باهام نداره يا اينکه موضوع مزخرفي رو مي خواد بگه ، چون صداش که اصلا مضطرب نبود.شايد هم فقط مي خواست منو از خونه ي شايان بکشه بيرون...که البته احتمال اين آخري از همه بيشتره!

براي اينکه ديرتر به خونه برسم تصميم گرفتم تمام راه رو پياده گز کنم. هوا زياد سرد نبود.براي پياده روي روز خوبي بود.از خيابون رد شدم و خودمو به بلوار رسوندم تا از اونجا به راهم ادامه بدم.با اينکه فصل پاييز بود اما درخت ها همچنان سبز بودن.بدون شک اين خيابون ، زيباترين خيابون شهره چون درخت هاي دو طرف خيابون جوري به هم متصل شدن که هيچي از آسمون معلوم نيست. بعد از پايان بلوار از جلوي بيمارستان هم رد شدم.واقعا خيلي عجيبه! با اينکه چند ساله توي اين شهر زندگي مي کنم هنوز هم نمي دونم دليل وجود اين دو تا قبر جلوي بيمارستان چيه؟!! به نظر قديمي ميان.نمي دونم چرا خرابش نکردن! فک کنم به خاطر همين دو تا قبر باشه که خيابون مجاور انقدر دلگيره.اين خيابون هم درخت هاي زيادي داره اما هيچ زيبايي اي نداره.يادم باشه بعدا دليلشو از مامان بپرسم... .

بعد از چهل دقيقه پياده روي تازه به خيابون خودمون رسيدم.عجب غلطي کردم پياده اومدم! پدر پاهام در اومد توي اين سر بالايي.يه لحظه ياد حرف شايان افتادم که مي گفت" مردم ملاير ريپ مي زنن" و خنده م گرفت.واقعا راست مي گفت.مثلا هر کي پايين شهر زندگي کنه پولدارتره و محله ي ما که بالاترين منطقه ي شهر محسوب ميشه ،فقيرنشين ترين منطقه هم هست.اين ديگه خيلي باحاله!

خونه مون فاصله ي چنداني با کوه نداره.تقريبا دو کيلومتر.يه جوريِ که ميشه هر روز رفت کوه! بزنم به تخته وسايل تفريحات سالم، کاملا مهياست.خونه ي ما يه طبقه ست.بزرگِ ولي به هيچ وجه شيک و خوش نقشه نيست و طرحش قديميه.سه تا اتاق داره که يکيش مال منِ و يکي مال بابا و مامانم و يکي ديگه هم براي خواهراست.چون تحمل ديدن منو ندارن يه اتاق اختصاصي بهم دادن! حياط خونه زياد بزرگ نيست اما کوچيک هم نيست.توش دو تا درخت انگور داريم و يه درخت گردو و آلبالو و البته يه زيرزمين که درش هميشه قفلِ.مامان يه سري وسايل اضافه رو توش ريخته.

ديگه حسابي خسته شده بودم اما تندتر قدم برمي داشتم که زودتر به خونه برسم.ده دقيقه اي خودمو به خونه رسوندم.با اينکه کليد داشتم اما ترجيح دادم زنگ بزنم.به حمد خدا آيفون هم که نداريم! هر کي زنگ ميزنه بايد شخصا درو براش باز کنيم... .خوشبختانه شيرين سه سوته درو باز کرد.قبل از اينکه مهلت بده چيزي ازش بپرسم دويد و رفت.مطمئن شدم که قضيه ي مهمي پيش نيومده وگرنه حتما شيرين همين دم در بهم مي گفت.با خونسردي وارد راهرو شدم و کفش هامو در اوردم و رفتم داخل.مامان و بابا توي پذيرائي نشسته بودن.جلو رفتم و گفتم : چي شده مامان؟!

بابام يه نگاه عاقل اندر سفيه بهم انداخت و گفت :عليک سلام!

اينم مرض ِ سلام شنيدن داره! انگار نه انگار که همش دو ساعته همديگه رو نديدم!

- ببخشيد، سلام.حالا چي شده ؟!

چشم هاي مامانم برقي زد و با ذوق گفت :" قرارِ براي شبنم خواستگار بياد.يه ساعت پيش زنگ زدن و قرار خواستگاري گذاشتن."

خدايا اينا ديگه کي اند؟! ببين واسه يه نون خور کم کردن چه ذوقي کردن؟! منو تا اينجا کشوندن که بگن "قرارِ" واسه شبنم خواستگار بياد.البته عميقا که به موضوع فکر کردم ديدم زياد بد هم نيست! براي اينکه توي ذوق شون نخوره چهره م رو به صورت يه آدم "متعجب خوشحال" دراوردم و گفتم : جدي ؟! حالا کي هست اين پسر خوشبخت؟

مامان – يکي از هم دانشگاهي هاي شبنمِ.سال آخر پزشکيه.براي امشب قرار خواستگاري گذاشتن.


romangram.com | @romangram_com