#پسران_بد__پارت_76
- نظر لطف تونه استاد، کاري نکردم.
استاد به يکي از بچه ها گفت که طراحي هاي همه رو جمع کنه و بهش تحويل بده.چند دقيقه اي رو صرف ديدن نقاشي هامون کرد و ديگه به بچه ها نشون نمي داد، فقط خودش مي ديد.
همچنان که مشغول ديدن طرح هاي بچه ها بود، روي يکي از طرح ها مکث کرد و بيشتر از يه دقيقه بهش خيره شد.بعد نقاشيو رو به بچه ها گرفت و گفت : اين مالِ کيه؟!
همه ساکت شدن و به کاغذي که تو دست هاي استاد بود نگاه کردن.روي کاغذ صورت يه مرد کشيده شده بود با پوستي سرخ و چشم هاي عمودي (=الفي).چشم چپش سبز رنگ بود،مثل انگوري که روي آب قرار گرفته باشه... چشم راست کاملا مشکي بود.با اينکه ترسناک بود ولي حالت تصوير جوري بود که انگار شخصي که توي نقاشي هست کمي ناراحت بود و با نااميدي دستش رو لاي موهاي سرخ رنگش فرو کرده بود.نقاشي به قدري حرفه اي کشيده شده بود که تمام حس هاي نقاشش رو القا مي کرد.
همه منتظر بوديم که صاحبش به استاد جواب بده که يهو حامي گفت : مال منه استاد.
استاد – شما آقاي اسکندري بودين، درسته؟
حامي – بله.
استاد ديگه چيزي نگفت و نقاشي ها رو کنار گذاشت.کمي بعد رفت سراغ درس جديد و تا پايان کلاس ديگه از طراحي بچه ها حرفي رد و بدل نشد.
بعد از پايان کلاس سه تايي اومديم توي سالن دانشگاه.
- ميشه بريم توي حياط؟!
بامداد – نه، من با مهدي کار دارم.
- پس ما ميريم، تو هم هر وقت کارت تموم شد بيا.
بامداد – يه لحظه خفه شو.کارم مربوط به حاميه.مهدي گفت يه چيز باحال در موردش کشف کرده.
- حالا کجاست اين مهدي؟
بامداد – الان مياد... .يه لحظه دندون رو جيگر بذار!
چند دقيقه توي سالن منتظر مونديم تا اينکه مهدي و رفيقش نيما رسيدن.مهدي ازمون خواست تا بريم توي حياط دانشگاه و اونجا حرف بزنيم.همگي رفتيم توي حياط.ما چهار تا روي نيمکت نشستيم و مهدي هم سرپا جلوي ما ايستاد.
شايان – نميشد همونجا بگي؟
مهدي – نه اونجا هوا خفه بود.اينجا بهتره...
بامداد – خب؟!
romangram.com | @romangram_com