#پسران_بد__پارت_75

بامداد – راستي تو چرا اينجايي؟

- توي راه واست ميگم... .الان حال ندارم.

بامداد – پس زودتر پاشين بريم، دير ميشه ها،گفته باشم.

بامداد انقدر بهمون پيله کرد که بلاخره از خواب دل کنديم و آماده ي رفتن شديم.توي راه تمام قضايا رو براش تعريف کردم.البته بامداد کلا انکار مي کرد که کار باباي حامي بوده باشه! مي گفت امکان نداره يه آدم، حتي اگه جن گير باشه بتونه همچين کاري بکنه.يه جورايي هم راست مي گفت.چنين چيزي ممکن نيست... .

وقتي به دانشگاه رسيديم سريع وارد ساختمون شديم و کلاس مون رو پيدا کرديم.حامي هم سر کلاس بود ولي حواسش به ما نبود.هيچ کدوم از ما هم جلو نرفتيم تا باهاش سلام و عليک کنيم.

بيشتر صندلي هاي رديف آخر کلاس پر شده بودن و ما مجبور شديم تو رديف اول بشينيم.شايان بين من و بامداد نشسته بود.طولي نکشيد که استاد اومد و همين که وارد کلاس شد بحث طرح ها رو پيش کشيد.مشخص بود که همه از نشون دادن طراحي هاشون دارن طفره ميرن.سکوت مرگ باري توي کلاس حاکم شده بود.خدا خدا مي کردم استاد ِ سراغ من يکي نياد...!

استاد – کي مايله به عنوان اولين نفر طراحيش رو نشون بده؟!

همچنان سکوت برقرار بود،استاد مکثي کرد و گفت : "هيچ کس؟! باعث تأسفه... .پس مجبورم خودم اسم ببرم.خانم حقاني ميشه طرح تون رو ببينيم؟!"

دلم براي دختره سوخت.ولي خوشحال شدم که لااقل استاده به من گير نداد.قرار بود طراحي هامون روي برگه آ سه باشه و کل کلاس مي تونستن نقاشي اي که توي دست هاي استاد قرار داره رو ببين.استاد به نقاشي دختره نگاه کرد.حالت چهره ش نشون ميداد که خوشش اومد.نقاشي رو ، رو به بچه ها گرفت و گفت : خيلي جالبه، من خوشم اومد... .

تصوير يه دختر با لباس هاي گشاد و البته بدون روسري که دست هاش رو به آسمون بودن...بعد دست هاش داشتن تبديل به پروانه هاي کوچيک بنفش مي شدن.

شايان آروم خنديد و زير لب گفت : يه چيزي مي خواد از حقاني بزنه بيرون ولي فکر نکنم پروانه باشه!

با حرفش ما هم زديم زير خنده که استاد متوجه شد.

استاد – آقاي احمدي ميشه طرح شما رو ببينيم؟

شايان – بله حتما.البته استاد طراحي من کمي رگه هاي طنز توش به کار رفته که اينم مربوط به ذهنيتي ميشه که از خودم دارم.

شايان يه جوري جدي حرف زد که استاد فکر کرد الان با چه طرح هوشمندانه اي رو به رو ميشه ولي همين که تصوير باب اسفنجي رو ديد يه لبخند محو زد و گرفتش رو به بچه هاي کلاس.

کلاس که تا اون موقع توي سکوت بود انگار يهو منفجر شد و همه زدن زير خنده.

استاد – جالب بود آقاي احمدي ولي فکر مي کردم به عنوان يه دانشجوي گرافيک ابتکار بيشتري به خرج بدين!

- استاد شما گقتين طرح ذهني از خودمون بکشيم،منم هر چي فکر مي کردم فقط اين تصوير توي ذهنم نقش مي بست.ولي اگه شما باهاش مشکل دارين مي تونم عوضش کنم.

استاد – نه لازم نيست.همين قدر که به خودتون زحمت دادين کافيه!


romangram.com | @romangram_com