#پسران_بد__پارت_141
شايان – مسلما از دزد هم خبري نيست! اتفاقا جاي خوبيه.فکر هم نمي کنم لازم باشه بابت خريد زمين به کسي پولي بدي... .
بامداد – چه خوب ! پس بيايم همسايه ش بشيم.
- بچه ها، حالا توي اين بيابون برهوت اگه اتفاقي افتاد چي کار کنيم؟ اصلا راه درو نداره!
شايان – والله منم نمي دونم، اصلا فکر نمي کردم ما رو همچين جايي بياره! ولي ما سه نفريم، از پسش برميايم.
بامداد – حتما، خيالت راحت! مخصوصا خودت از همه مون قهرمان تري! يارو اگه جن هاش بندازه به جون مون چي؟ تازه نوه ش هم يه دورگه ست...از الان بوي حلوا مون داره به مشام مي رسه.
شايان – چرت نگو! چرا بايد جن هاشو به جون مون بندازه؟ فوقش ميگه نمي تونه کمک کنه، همين.
- خب اگه نتونست چي؟!
شايان – اونوقت ميريم پيش همون پسره که توي خواب ديده بودي!
- البته با اين فرض که زنده بمونيم و حامي هم آدرسش رو بهمون بده.
کم کم به روستا رسيديم.فقط پنج شش تا خونه داشت.خونه ي مادربزرگ حامي از همه بالاتر بود.وقتي به خونه رسيديم حامي گفت : شما همين جا بمونيد تا من برم باهاش حرف بزنم و راضيش کنم.
شايان – يعني ممکنه قبول نکنه ؟!
حامي – آره ولي من سعي خودمو مي کنم.
بامداد – مطمئنم الکي تا اينجا اومديم... .
حامي کليد خونه رو داشت.درو باز کرد و رفت داخل.ما هم دم در منتظر مونديم.
شايان – کاش يه چاقويي چيزي با خودمون اورده بوديم.
بامداد – حالا يادت افتاده؟!
- ولي به نظر من وضعيت اونقدرها هم که شما ميگيد بد به نظر نمي رسه!
بامداد – اصلا تو مي دوني ما الان کجاييم؟! من که بيست و سه سال توي اين شهر زندگي کردم اينجا رو نمي شناسم.
- منم تا حالا اينجا نيومدم ولي اينکه دليل نميشه.
romangram.com | @romangram_com